ثنایی کان ورای عقل از عطار نیشابوری خسرونامه 2

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

ثنایی کان ورای عقل و جانست

1 ثنایی کان ورای عقل و جانست چه حدّ شرح و چه جای بیانست

2 ثنا و مدح صدری چون توان گفت که مدح او خداوند جهان گفت

3 محمد کافرینش را غرض اوست مراد از جوهر و جسم و عرض اوست

4 محمد مشفق دنیا و دین را شفیع اوّلین و آخرین را

5 شگرف کارگاه هر دو عالم نبی و خواجهٔ اولاد آدم

6 سوار چابک میدان افلاک نظام عالم و سلطان لولاک

7 لطایف گوی رمزلایزالی معارف جوی گنج ذوالجلالی

8 سپهسالار دیوان رسالت امام مسند و صدر جلالت

9 ز عالم تا بآدم پرتو اوست ز مشرق تا بمغرب پیرو اوست

10 سپهر دانش و خورشید بینش بزیر سایهٔ او آفرینش

11 باصل و فرع مالک عقل و جان را بجان و دل ولی نعمت جهان را

12 تنش معیار دارالضرب اشباح دلش طیار دارالملک ارواح

13 ملایک خاشه روب گلشن او خلایق خوشه چین خرمن او

14 نیازش پیک راه قاب قوسین نمازش جلوه گاه قرّة العین

15 خرد با حکم شرعش یافه گویی جهان از مشک خلقش نافه جویی

16 خدا را در حقیقت اوست بنده لباس اصطفا در بر فکنده

17 زر خالص ز کان کبریا اوست همه عالم مس آمد کیمیا اوست

18 نه عالم بود و نه آدم که او بود که او بود و خدا آن دم که او بود

19 چو از کُنت نبیاً راه برداشت بیک ره بر جهانی رهگذر داشت

20 در آن ره آن قدمها را شمارست چنین دانم که بیش از صد هزارست

21 ز خاک هر قدم کان صدر برداشت خدا پیغمبری با قدر برداشت

22 چو شد خاک رهش در هم سرشته سجودش کرد صد عالم فرشته

23 اگر ظاهر نمیدانی تو آن خاک نبود آن خاک الّا آدم پاک

24 نه آدم بود هرگز نه سلیمان که او از پیش و از پس داد فرمان

25 چو آمد انبیا را خاتم آن صدر ازان خاتم سلیمان یافت آن قدر

26 چو آن سلطان دین آمد پدیدار هزاران بُت ز عالم شد نگونسار

27 درین نه طاق ازرق خیمه افراخت بچَفته طاق نوشروان درانداخت

28 جهان تاریک بود از کفر کفّار ز نور او منّور شد بیکبار

29 برون آمد ز پرده همچو خورشید دل و دین را منّور کرد جاوید

30 چو شد لطف خداوندیش دایر بران بی سایه میغ افکند سایه

31 چو خورشید از پس پرده زدی تیغ برو سایه فکندی یکسره میغ

32 چرایی تو کثیرالصّمت کافلاک ز نطق تست رقّاصی طربناک

33 چرایی دایم الفکر اینت بس نیست که چون از تو گذشتی جز تو کس نیست

34 چو مهر انبیایی در دو عالم بمهر تست ذُریات آدم

35 دو قوس قاب قوسین اوّل کار یکی شد کامد آن صورت پدیدار

36 ز چشم بد چو سربرداشت بد خواه مگر عقرب از آن افتاد در راه

37 درآمد جبرییل آن پیک کونین یکی تیر از کمان قاب قوسین

38 بزد بر عقربو بر آسمان دوحت چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت

39 ز مهر مهرهٔ پشتش بر افلاک همه مهره بریخت و حقّه شد پاک

40 چو ماهی گیسوی او چون زره یافت خجل شد جوشن از تشویر بشکافت

41 بپشتی چنان مهری که بر پشت تو داری میشکافی مه بآنگشت

42 گر انگشتت نبودی در مقابل ندیدی منزلت ماه از منازل

43 بهر منزل که میگردد شب و روز ترا میخواند ای درّ شب افروز

44 بهر منزل سلوکی طرفه دارد که گاه اکلیل گاهی صرفه دارد

45 طوافت میکند تا در وجودست که او رادر روش سعدالسعودست

46 از آن در راه قلبش منزل آمد که پر دل رفت او و پر دل آمد

47 تو جانی و کسی کز عشق جان رفت اگر منزل رود پر دل توان رفت

48 چو پر دل بود و بر دل بود راهت خطاب آمد بدل از پیشگاهت

49 که گردندانت بشکستند از سنگ بر افروزیم آتش چند فرسنگ

50 ولیک ار سنگ در مردم فروزیم بت سنگین و سنگین دل بسوزیم

51 چو دندان تو از سنگی نگون شد دل سنگ ای عجب از درد خون شد

52 بسنگ آن را که با تو جنگ باشد دل او سخت تر از سنگ باشد

53 چو سنگت میزند اعدای ناچیز بزن هم سنگ دل هم سنگ را نیز

54 فلک از شرم او پرده نشین شد گهی بر رفت گاهی بر زمین شد

55 چومهرت سنگ مغناطیس آمد حسود سنگدل ابلیس آمد

56 کسی باتو چو سنگ و آبگینه بیک دم سنگسارش کن ز کینه

57 حسودت سنگ بر دل پاره پاره چو سنگ آتش آمد زخم خواره

58 چو سنگ افسرده آمد جانش گویی ز سنگ آمد برون ایمانش گویی

59 اگر قرآن فرو خواندی تو بر سنگ شود چون سنگ سرمه نرم و یکرنگ

60 بقرآن کوه سنگین شاخ شاخست از آن روی زمین پر سنگلاخست

61 دل خصم تو چون نقشیست بر سنگ که از قرآن نگردد نرمتر سنگ

62 ز قران سنگدل را نیست تبدیل ولی سنگش به از طیراً ابابیل

63 عدوی توبتی از سنگ دارد عجب نبود که بروی سنگ بارد

64 چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز تو نیز ای شمع دین سنگی در انداز

65 سهیل شرع او را جدی بشناخت ادیم از بهر نعلینش در انداخت

66 رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب که تا بهر بُراق او برد آب

67 چو دیدش هشت خلد از هفت پرده باستقبال شد هر هفت کرده

68 از آن گیسوی کژوان قامت راست ز حوران صد قیامت بیش برخاست

69 فلک در آستین صد جان برآمد بخدمت چون گریبان بر سر آمد

70 چو با جان در طبق پیش آمدش باز چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز

71 فلک از راه او کحلی طلب کرد که درچشم کواکب شب بشب کرد

72 چو گرد خاک پایش آسمان یافت کواکب پردهٔ کحلی از آن یافت

73 فروغ صبح ازان بر عالمی زد که با او از سر صدقی دمی زد

74 چراغش خواند حق تا گشت از اخلاص همه قندیلهای عرش رّقاص

75 قلم در پیش او لوحی فرو خواند بسی عرش آیة الکرسی برو خواند

76 چو شد القصه در صدر طریقت سبق گفت انبیا را از حقیقت

77 وز آنجا همچو خورشیدی روان شد چو سایه هر دو عالم زو نهان شد

78 جهانی دید پر موج مسّمی بیک ره هم جهان محو و هم اسما

79 اگرچه داشت جبریل منوّر هزاران پرّ طاوس معطّر

80 باستاد و پیمبر گفت آنگاه منم پروانه، شمعم نوراللّه

81 اگر سازد وگر سوزد چنان به نیم من در میان حق جاودان به

82 تو طاوس ملایک مینمایی منم پروانهٔ نور خدایی

83 بدر منشین چو آن همخانهٔ تو بیفکن پر چو آن پروانهٔ تو

84 زهی نور جهان پرور که او داشت که پیشش هر دو عالم سر فروداشت

85 چو نور او علم زد از رهی دور دو عالم خورد با هم کوس ازان نور

86 چو او در بندگی داد قدم داد خداوندش چنین کوس و علم داد

87 چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست جهان را نقطهٔ پرگار آنجاست

88 درآمد پیک الهامی ز پیشانش سخن گفت از زبان وحی در جانش

89 که بنگر قاب قوسین الهی مثال بندگی و پادشاهی

90 بدست او یکی وان چیست ایمان بدست تو یکی رفتن بفرمان

91 چو قوس جان من یافت استطاعت تو قوس جسم برزه کن بطاعت

92 چو یک زه تو کشیدی و یکی من زهی تو نه منم جمله زهی من

93 هزاران زه سزد یکیک زبان را اگر تو میبری این دو کمان را

94 نه از انگشت تو بر ماه یکبار دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار

95 یکی شد بعد ازان دو قوس آنگاه پدید آمد ازان دو قوس یک ماه

96 کنون نیز آن دو قوس قاب قوسین یکی شد از تو، ای سلطان کونین

97 عدد از ماه تا ماهیست در راه عدد گم گشت باقی ماند یک ماه

98 تویی آن ماه ای خورشید اصحاب که انجم بر تو میلرزد چو سیماب

99 ز عالم نرگس چشمت فرو پوش بکش این دو کمان تالالهٔ گوش

100 بلندی دو عالم پستی تست غرض از آفرینش هستی تست

101 دو گیتی حور و از شعر تو بویی دو عالم نور و از فرق تو مویی

102 ز دو ابروت طاق چرخ بابی ز دو گیسوت مهر و ماه تابی

103 ز حُسنت جنّة القلبست پر نور ز نورت جنّة الفردوس پرحور

104 چو تو آسایش عقل و روانی بحق آرایش هر دو جهانی

105 چه کژ موییست در چشم تو افلاک بیک یک مینگر لا تعدعیناک

106 تواضع مینهد تاجی بتارک اگر خواهی علّو و اخفض جناحک

107 نظر درعکس این قوم اصفیااند ولاتَطرُد که عکس نور مااند

108 که اوّل زمرهیی نه واقف راز ترادادند از نه حجره آواز

109 سپهری را که بر اندازهٔ تست کنون نه حجره پر آوازه تست

110 بآخر نور آن حضرت علم زد محمّد محو شد آنگاه دم زد

111 ز امّت در سخن آمد زمانی بدو بخشید امّت را جهانی

112 چو کار امّتش از پیش برخاست بحق خویش قرب خویش درخواست

113 میان آندو حضرت دو کمان بود ز احمد تا احد میمی میان بود

114 چو در میمی که میگویی دو میمست بهر یک میم یک عالم مقیمست

115 چو این عالم در انعالم نهان شد دومیم آمد یکی،‌ وحدت عیان شد

116 چو آن میم دگر برخاست از پیش احد ماند و فنا شد احمد از خویش

117 ترا این سرّ که میگویم عیانست قل ان کنتم تحبّون صدق آنست

118 چوب از آمد از آنجا جانش آنجا ایاز اینجایگه سلطانش آنجا

119 نشست القصّه پیش صفّهٔ بار همه مقصود او حاصل بیکبار

120 سخن از جسم و از جانش برون گفت که نحن السابقون الآخرون گفت

121 چو تشریف لعمرک بر سر افکند دو گیسوی مسلسل در برافکند

122 بیک موی حقیقت آن مسلسل محقق کرد نسخ دین اوّل

123 همه خطها از آن در درج او بود که دخل کلّ عالم خرج او بود

124 زهی کونین عکس نور پاکت خطاب از نه فلک روحی فداکت

125 زهی کرسی درت را حلقه داری ز دستت عرش اعظم خرقه داری

126 کجا خورشید باشد سایه داری ندارد سایه با خورشید کاری

127 زهی در حلقهٔ گیسوت مضمر برات هشت خلد و هفت اختر

128 تو بنشسته طویل الحزن جاوید ز تو هر ذرّه میتابد چو خورشید

129 تنش از سایه زان معنی جدا بود که دایم سایه پرورد خدا بود

130 کسی کو در قیامت قطب مردانست وزو هفت آسیای چرخ گردانست

131 چو او را نیم جو هفت آسیا نیست کند دست آس چون این کار مانیست

132 چو این نه حجره را میکرد دست آس وزو نه آسیای چرخ را پاس

133 که داند تا دران منصب که او بود چنان عالی چرا اینجا فرو بود

134 ترا امّ القری کی در حسابست نبی امّی ازامّ الکتابست

135 چو دارد خط حق نقش دل خویش چه بنویسد، چنان خطیش در پیش

136 چو علم اوّلین و آخرین داشت چه برخواند که ناخواندن ازین داشت

137 چو سر بر خط نهادش عرش و کرسی بسش این خط، دگر از خط چه پرسی

138 خدا چون خواند در دارالسلامش چه خواهد خواند این خواندن تمامش

139 دلش چون غرق قرآن بود و اخبار درین منصب چه خواهد کرد اشعار

140 چو شد بیت الله و بیت المقدّس ردیف این دو بیتش شعر من بس

141 دم سحر حلال بیت دامست که بیت لایقش بیت الحرامست

142 اگر اوّل گل سرخش عرق کرد ازان در آخرش زرّین طبق کرد

143 که تا بر نام او زر میفشاند گلاب از دیدهٔ تر میفشاند

144 ازان گل صدورق شد در ره ناز که تا آن صدورق از هم کند باز

145 ازان یک یک ورق چون عاشق مست صفات روی او خواند بصد دست

146 چو بسیاری بود آن شرح عالی فرو ریزد ز هم از سرّ جالی

147 شنودی آنکه طشت آورد جبرئیل نه برشق کرد صد را و بتعجیل

148 چو عکس انداخت این طشت مثمن ز عکسش گشت این نه طاس روشن

149 مزین کرد آن طشت از دل او چنانک آن طاق ازرق از گل او

150 دل او میبشست این کی بود راست که فردوس از دل او میبیاراست

151 غلوّ قهر شرع موسوی بود غلوّ لطف دین عیسوی بود

152 یکی از قهر ملّت نفس میسوخت یکی از لطف دین دل می بر افروخت

153 چو قهر و لطف با هم معتدل شد رسول ما طبیب نفس و دل شد

154 چو او سلطان دارالملک جانست سر موییش بیش از دو جهانست

155 چو هفده موی شد در دین سپیدش دو عالم سر بسر اندر امیدش

156 چنان آن هفده مویش سایه انداخت که هژده الف عالم سر بر افراخت

157 چو نور هفده مویش موجزن شد نماز هفده فرض مرد و زن شد

158 خدا‌آن هفده میدانست از پیش فریضه هفده کرده از همه بیش

159 رخ او را و مه را اهل اقلیم همی گفتند چون سیبی بدونیم

160 چو سیب ماه را بشکافت ز انگشت سخنها چون چراغی در دهان کشت

161 چو گویی دید ماه آسمان را شبی ز انگشت چوگان ساخت آن را

162 چو زخمی شد ز چوگانش آشکاره بیک ره گشت گوی مه دو پاره

163 کنون از شوق انگشتش از آنگاه گهی گوی و گهی چوگان شود ماه

164 چو خورشید رخش افگند سایه همای چرخ را بشکست مایه

165 ز فرّ او از ان مه پاره آمد که او خورشید صد مهپاره آمد

166 ازان مه پارهٔ هست آسمان شد که او مهپارهٔ هر دو جهان شد

167 زهی روشن چراغی کوبانگشت چراغ ماه را بر آسمان کشت

168 زهی چشم و چراغ چرخ چارم زهی نور دو چشم هفت طارم

169 زهی برقبّه افلاک جایت زهی بر فرق ساق عرش پایت

170 اگر فر تو همچون فیض یزدان بموری بگذرد گردد سلیمان

171 تو بی شک از سلیمانی بسی بیش منت پای ملخ آوردهام پیش

172 ز من بپذیر زیرا کاین حکایت ز تو کردند ره بینان روایت

173 که پیغمبر که داغ کبریا داشت یکی مُهر مدوّر بر قفا داشت

174 بسی سر سبزی ونورش از آن بود که در سرّ حقیقت آسمان بود

175 ز مهر مُهر پشتت ای سرافراز بصد پشتی بپشت افتادهام باز

176 طمع دارم کزان مهر نبوّت نهی بر کار من مهر مروت

177 میان از بهر فرمان بسته دارم که نامت حرز جان خسته دارم

178 اگر من ذرّهام امیدوارم که در پرده چو تو خورشید دارم

179 سبکسارم کن ای پشت و پناهم که از صد ره گران بار گناهم

عکس نوشته
کامنت
comment