سمند سرافراز را از اسدی توسی گرشاسپ‌نامه 78

اسدی توسی

آثار اسدی توسی

اسدی توسی

سمند سرافراز را کرد زین

1 سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها به روز گزین

2 همه برد هر چش نبود چاره زوی سوی شام زی بادیه داد روی

3 یکی ریدک ترک با او به راه ز بهر پرستش به هر جایگاه

4 بدان بی سپاه و بنه شد برون که تا کس نداند و چرا و نه چون

5 شتابان نوند ره انجام را عنان داده او را و دل کام را

6 شده چشم چشمه ز گردش به بند دل غول و دیو از نهیبش نژند

7 سنانش از جهان کرده نخچیر گاه کمانش از کمین بسته بر چرخ راه

8 بدام کمندش سر نرّه گور ز شمشیرش اندر دل شیر شور

9 ز ناگه بَرِ مرغزاری رسید درختان بار آور و سبزه دید

10 لب مرغ هر سوگلی مشکبوی یکی چشمه‌چون‌چشم سوکی دروی

11 همه آب ان چشمه روشن چو زنگ چو از آینه پاک بزدوده زنگ

12 تو گفتی یکی بوته بد ساخته به جوش اندرو سیم بگداخته

13 بر چشمه شیری شخاوان زمین دمان بر دم گوری اندر کمین

14 چو زد چنگ و گور اندر آورد زیر بزد بانگ بر باره گرد دلیر

15 سبک دست زی تیغ پیکار کرد به زخمی که زدهر دو را چارکرد

16 درختی بکند از لب آبگیر برافروخت آتش ز پیکان تیر

17 بر آن آهنی نیزه یل فکن زد آن گور چون مرغ بر بابزن

18 هنوز اندر این کار بد سرفراز رسیدند دو پیک نزدش فراز

19 ز خاور همی آمد آن و این ز روم بسی یافته رنج و پیموده بوم

20 دخت و گل و سبزه دیدند و آب زمین جای نخچیر و آرام وخواب

21 زیک دست گور و زیک دست شیر میان کرده آتش سوار دلیر

22 چران گردش اندر نوند سمند گره کرده بر یال خم کمند

23 بروز آن شگفت آفرین خوان شدند به‌خوردن نشستند و هم خوان شدند

24 هنوز آن دو تن را کبابی به دست شده خیره از خورد او وز نشست

25 بُد از گور پر دخته گرد دلیر همه خورده تنها و نابوده سیر

26 چوپردخت ازآن هردوپرسش گرفت که هر جا که دانی چیزی شگفت

27 بگویید تا دانش افزایدم مگر دل به چیزی بیارایدم

28 جدا هر یکی هر شگفتی که دید همی گفت هر گونه و او شنید

29 سخن راند رومی سر انجام کار که دیدم شگفتی در این روزگار

30 شه روم را دختری دلبر است که از روی رشک بت آزرست

31 نگاری پری چهره کز چرخ ماه نیارد بدو تیز کردن نگاه

32 دل هر شهی بسته مهر اوست بر ایوان‌ها پیکر چهر اوست

33 ز بهرش پدر رنگی آمیختست کمانی ز درگه برآویختست

34 نهادست پیمان که هر ک این کمان کشد دختر او را دهم بی گمان

35 ز زور آزمایان گردن فراز بسا کس شد و گشت نومید باز

36 بشد شاد از این پهلوان گزین چو باد بزان اندر آمد به زین

37 به جان بوبه یار دلبر گرفت شتابان ره رومیه برگرفت

38 دو منزل چو بگذشت جایی رسید برهنه بسی نردم افکنده دید

39 یکی بهره خسته دگر بسته دست غریوان و غلتنده بر خاک پست

40 بپرسید کز بد چه اوفتادتان به کین دام بر ره که بنهادتان

41 خروشید هر یک دل از غم ستوه که بازارگانیم ما یک گروه

42 ز مصر آمده روم را خواسته ابا کاروانی پر از خواسته

43 چهل دزد ناگاه بر ما زدند ببستندمان و آنچه بُد بستدند

44 هنوز آنک از پیش تو گردشان رسی گر کنی رأی ناوردشان

45 بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی

46 بر آن رهزنان بانگ برزد به کین که گیرید یکسر سر خویش هین

47 وگرنه همه کاروان بار بست ستانم کنم تان به یک بار پست

48 شما را بس از بازوی چیر من اگر تان رود سر ز شمشیر من

49 به پاسخش گفتند بد ساختی که بر دُّم ما طمع را تاختی

50 نه هرکز پی شیر شد خورد گور بسا کس که از شیر شد بخت شور

51 سپردی تونیز اسپ و کالای خویش ببینی کنون پست بالای خویش

52 سپهبد برانگیخت سرکش سمند به ناوردشان گردی اندر فکند

53 درآمد چنان زد یکی را به تیغ کجا سرش چون ماغ بر شد به میغ

54 بزد نیزه بر گرده گاه دو گرد برآورد و زد بر زمین کرد خرد

55 یکی را چنان کوفت گرز از کمین که ماند اسپ با مرد زیر زمین

56 دگر یکسر از زین فرو ریختند به زنهار از او خواهش انگیختند

57 برهنه به جان دادشان زینهار ستد اسپشان و آلت کارزار

58 بر مردم کاروان رفت شاد جدا کالای هر کسی باز داد

59 بدادش به بازارگانان همه شدندش روان تا سوی رومیه

60 دگر هر که در ره ز رفتن بماند به هر اسپ دزدی یکی بر نشاند

61 سوی رومیه شاد با فرّهی شد و کرد با کاروان همرهی

62 یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان

63 همه راهش از دل پرستنده بود به هرکارش از پیش چون بنده بود

64 نهان راز خود پهلوان سر به سر بُدش گفته جز نام خویش و پدر

65 همه راه اگر تازه بُد گر کهن ز دخت شه روم بُدشان سخن

66 چو آمد بر میهن و مان خویش ببردش به صد لابه مهمان خویش

67 به آزادی از پیش شایسته جفت هنر هر چه زو دید یکسر بگفت

68 یکی باغ بودش در اندر سرای بر قصر شه چون بهشتی به جای

69 شراعی بزد بر لب آبگیر بیاراست بزمی خوش و دلپذیر

70 شب و روز با باده و رود و ساز همی داشتش جفت آرام و ناز

71 گهی خفت بر سنبل و نو سمن گهی با چمانه چمان در چمن

72 زنی دایه دختر شاه بود که بازارگان را نکو خواه بود

73 بر جفت بازارگان بامداد بیامد به سویش همی مژده داد

74 هوا زی جهان پهلوان را بدید که در سایه گل همی مل کشید

75 یکی سرو با خسروانی قبای یکی سرو با خسروانی قبای

76 رخش چون مه گرد ماه بلند زمانه برافکنده مشکین کمند

77 دو لب همچو بر لاله گرد عبیر تو گفتی که حورا بدش داده شیر

78 چو شد سیر شیر و به دایه سپرد لبش را به گیسوی مشکین سترد

79 همیدن همه فرّ و فرهنگ و هوش دراو زور مردی و گردی به‌جوش

80 بپرسید کاین مرد بی واره کیست که گستاخی اش سخت یکبارگیست

81 ندانمش گفت از هنر وز نژاد ولیکن چنان کس ز مادر نزاد

82 به زور و سواری و فرهنگ و برز بدرّد دل کوه خارا به گرز

83 از آهنش نیزه و وز آهن سپر میان تنگ و پیلش درآید ببر

84 به دیدار رخ جان فزاید همی به گفتار خویش دل رباید همی

85 به دل دختر شاه را هست دوست همه روز گفتارش از چهر اوست

86 بدین روی با شویم آمد ز راه بخواهد کشیدن کمان پیش شاه

87 هم از راه و دزدان بگفت آنچه بود سلیحش همه یک یک او را نمود

88 ببد دایه دل خیره آمد دوان سخن راند با دختر از پهلوان

89 ز گردی و از رأی و فرهنگ او ز بالا و از فرّ و اورنگ او

90 شکیبایی از لاله رخ دور شد هوا در دلش نیش زنبور شد

91 همی بود تا گشت خور زردفام ز مهر سپهبد برآمد به بام

92 بدیدش همان جای بر تخت خویش یکی بالغ و کاله می به پیش

93 جوانی که از فر و بالا و چهر همی مه بر او آرزو کرد مهر

94 دو رخ چون دوخورشید سنبل پرست برآورده شب گرد خورشید دست

95 یکی مرغ بر شاخسار از برش که بودی گه بزم رامشگرش

96 از و مه دگر مرغکی خوبرنگ همی آشیان بستد از وی به چنگ

97 سپهدار بگشاد بر مرغ تیر ز پروازش افکند در آبگیر

98 به دل گرمتر شد بت ماه چهر هوا کرد جانش به زندان مهر

99 شد از بام لاله زریری شده دونوش از دم سرد خیری شده

100 تو گفتی که از آتش مهر و شرم به تن برش هر موی داغیست گرم

101 چو دایه رخ ماه بی رنگ دید بپرسید کت نو چه انده رسید

102 جهان بر دلم زین ترنجیده شد بگو کز که جان تو رنجیده شد

103 چنین داد پاسخ کزاین نوجوان دلم شد به مهر اندورن ناتوان

104 یکی بند بر جانم آمد پدید که دارد به دریای بی بن کلید

105 بترسم که با آن کمان سر فراز نتابد، بماند غم من دراز

106 به بد نام هر جای پیدا شوم به نزد پدر نیز رسوا شوم

107 درین ژرف دریای نابن پذیر توافکندیم، هم توام دست گیر

108 به نزدیک او پای مَردم تو باش بدین درد درمان دردم تو باش

109 بگفت این و از هر دو بادام مست به پیکان همی سفت دُر بر جمست

110 بدو دایه گفت آخر انده مدار که کارت هم اکنون کنم چون نگار

111 به هر کار بر نیک و بد چاره هست جز از مرگ کش چاره ناید به دست

112 چو از باغ چرخ آفتاب آشکار به رنگ خزان شست رنگ بهار

113 بر جفت بازارگان رفت زود ز هر در سخن گفت و چندی شنود

114 ز گرد سپهبد بپرسید باز که چون است مهمانت را کار و ساز

115 ز کار کمان هیچ دارد پسیچ سخن راند از دختر شاه هیچ

116 چنین داد پاسخ که تا روز دوش به یادش دمادم کشیدست نوش

117 به می درهمی زد دم سرد و گفت رخش دیدمی باری اندر نهفت

118 که گر بینمش چهر و افتد خوشم کمان را به انگشت کوچک کشم

119 تو نیز ار توان چاره ای کن ز مهر که یکدیگران را ببینند چهر

120 ز دیدار باشد هوا خاستن ز چشمست دیدن، ز دل خواستن

121 گمانست در هر شنیدن نخست شنیدن چو دیدن نباشد درست

122 بدو گفت دایه که کامت رواست اگر میهمان ترا این هواست

123 تو رو ساز کن گلشن و گاه را که امشب بیارم من آن ماه را

124 به پیمان که غواص گرد صدف نگردد، کزو گوهر آرد به کف

125 در گنج را دزد نکند تباه کلیدش نجوید سوی قفل راه

126 برین بست پیمان و چون باد تفت بر دختر آمد، بگفت آنچه رفت

127 وزین سو بشد جفت بازارگان به مژده بر شاه آزادگان

128 بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرّم تر از نو بهار

129 به خوبی چو گفتار آراسته به خوشی چو با ایمنی خواسته

130 به جام بلورین می آورد ناب برآمیخت با مشک و عنبر گلاب

131 یل پهلوان را به شادی نشاند ز رامش برو جان همی برفشاند

132 چو شب گیل شد در گلیم سیاه ورا زرد گیلی سپر گشت ماه

133 همه خاک ازو گرد مشگین گرفت همه آسمان نوک ژوپین گرفت

عکس نوشته
کامنت
comment