- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سلیمی هان و هان تا چند و تا کی بهارت با سر آید بگدرد دی
2 بهار زندگی و ایام شادی ندانستی که چون بر باد دادی
3 نشد از عمر هیچت در شماری نبودت جز خیال و خواب کاری
4 به دنیا روز و شب افتاده در پیچ نکردی هیچ فکر آخرت هیچ
5 چو عمرت روز خود با شب رسانده ست کنون غافل مشو یک دم که مانده ست
6 چو دانستی که حاصل از جهان چیست نباید بعد ازین چون غافلان زیست
7 ازین دریا که طوفانها ازو خاست برون کش پا که پایانش نه پیداست
8 درین وحشت سرای آدمی خوار که هیچش نزد دانا نیست مقدار
9 بکش سر، کان سراسر نیست سودا بنه رو تا بر او هر کس نهد پا
10 چو کس را در جهان استادگی نیست به عالم بهتر از افتادگی نیست
11 چو آخر خاک خواهی شد به خواری ندیدم هیچ به از خاکساری
12 مچر در دشت دنیا همچو دابه که دنیا را دهی دیدم خرابه
13 کسی کافتاد چون خاک اندرین ده به بادش ده که خاک راه ازو به
14 گرفتم کز زمین رفتی بر افلاک چه خواهد بود کار یک کفی خاک
15 هوا بگذار تا نبود غباری که او را نیست غیر از گرد، کاری
16 منه دل بر هوای نفس، زنهار که نبود گرد او جز رنج و تیمار
17 هوا بگذار و بگذر کز بزرگان شنیدم این سخن کارزد به صد جان
18 نباشد با هوا هر کس که مرد است که همراه هوا همواره گرد است
19 نینگیزد هوا در راه خود مرد که هر مردی برون ناید ازین گرد
20 به هم کش بار، کین ره سخت تنگ است به همت رو که پای عزم لنگ است
21 مخر چیزی ازین دکان عطار که دارد داروی بیهوش در کار
22 بکش دست طمع از کاسه دهر که در وی نیست غیر از شربت زهر
23 مجو زین بی مروت هیچ یاری که باشد در قرارش بی قراری
24 مکن در رهگدار دهر لنگر درین ره، توشه ای بردار و بگدر
25 جهان کان غیر درد و رنج نبود به غیر از عرصه شطرنج نبود
26 مکن ضایع بدین شطرنج اوقات که آخر بازیش برد است یا مات
27 خوش آن کس کو بدین بازی نتازید که با او هیچ کس قایم نبازید
28 مده بازی عمر خویش ازین بیش به تلخی، مگدران روز و شب خویش
29 مشو غمگین که عالم جز دمی نیست ز ملک بی غمی به عالمی نیست
30 جهان کز وی کسی نشنید جز نام نبیند کس درو یک لحظه آرام
31 سخن بشنو ز من تا فرصتت هست مده در هر چه هستی فرصت از دست
32 مباش از عشق خالی تا توانی که عشق آمد حیات جاودانی
33 مبین جز عشق چیزی کان نه نیکوست که عالم نیست جز آیینه دوست
34 مشو چون برف و یخ در ره فسرده که باشد آدمی بی عشق مرده
35 طفیل عشق شو گر خود مجازی ست که عالم خود طفیل عشقبازی ست
36 برو بر «کل یوم» دیده بگمار که حق را نیست غیر از عاشقی کار
37 تو هم گر مرد راهی دیده واکن برو عاشق شو و کار خدا کن
38 درین کشور اگر داری تمیزی مبین جز عاشق و معشوق چیزی
39 جهان را نیست غیر از عشق موجود که نبود در جهان جز عشق مقصود
40 دل من کز طریق عشق دم زد برین دفتر ازین معنی رقم زد
41 برای عاشقان از نوک خامه نوشت از عاشقی این عشق نامه
42 مبین در وی همین افسانه زنهار که درج است اندرو صد گونه اسرار
43 مرا زین می رسد صد گونه دعوی که هر حرفی ست زان صد بحر معنی
44 به هر حرفش فرو رو چون سیاهی که خورشیدی درو بینی کماهی
45 نگیری مشکلاتش را به آسان که هر حرفی درو گنجی ست پنهان
46 ازین نغمه که داود است ازو مست گرش خوانی زبور پارسی هست
47 بود هر حرف ازو شاخ گلی راست که بر وی بلبلی از عشق گویاست
48 به مجموعی بهشت روزگار است که هر بیتیش باغی پربهار است
49 نسیمش هست چون باد بهاری ز هر یک چشمه اش صد بحر جاری
50 بدین شعرم که نور ذوالجلال است به معنی سر به سر سحر حلال است
51 یقین دانم که تحسینها نمودی درین دور ار نظامی زنده بودی
52 مرا امروز ازین فیض الهی به عالم می رسد دعوی شاهی
53 که در بستان دوران زین گل نو دگر ره تازه کردم روح خسرو
54 درین دعوی نه پنداری مراکم که هستم من بدین دعوی مسلم
55 مکن ای مدعی بر شعر من زور که روشن می شود زو دیده کور
56 چو گردد مرده زو زنده به معنی سزد گر خوانیش افسون عیسی
57 درین عالم که هر روزی ست روزی بود هر بیت من عالم فروزی
58 زطعن مدعی کی می هراسم که من کالای خود را می شناسم
59 تو را از بحر معنی چون فرج نیست اگر نشناسیش بر من حرج نیست
60 من از ناحق که گویی، کی شوم پست که حق نشناس در عالم بسی هست
61 سخنهایم که جانها راست محبوب مبینش بد، که یکسر گفته ام خوب
62 مگویش بد که هر کو گویدش بد گواهی می دهد بر کوری خود
63 بدین درها که هر یک به ز گنج است ز رشکش خاطر دشمن به رنج است
64 سزد شاهان اگر بخشند گنجم که نبود گنج عالم، مزد رنجم
65 همی کن در در شعرم نگاهی که هر یک می سزد در گوش شاهی
66 بود واقع حدیثم نیست این لاف که خواهد یافت شهرت قاف تا قاف
67 گدشت از آسمان شعرم یقین است اگر باور نداری بر زمین است
68 سلیمی مختفی منشین ازین بیش به عالم فاش گردان شهرت خویش
69 چو بلبل برگشا آواز و مهراس جهان خوشبوی گردان زین گل پارس
70 به عالم بانگ زین در دری زن علم بر بام چرخ چنبری زن
71 به هفت اقلیم عالم سر برافراز که همچون سعدیی از خاک شیراز
72 جهان زین شعر نامی تازه گردان همه عالم پر از آوازه گردان
73 تفاخر کن بدین اشعار نامی که کردی تازه زو روح نظامی
74 حدیث راست را باشد فروغی به رویم زن اگر گویم دروغی
75 ور آنها را که گویم هست جایش ببوس آن را و نه بر دیده هایش
76 در نظمم مبین ای مدعی خرد که می دانم که خواهی از حسد مرد
77 تو را انکار بر این در مکنون ز دو حالت نخواهد بود بیرون
78 گرش دانی و کوشی در تباهی دهی بر حاسدی خود گواهی
79 وگر نادانی، این باشد مرا سهل که دانا می کند اعراض از جهل
80 بدین تقدیر از خویشت گواه است که کلتا الحالتیت روشنا هست
81 برو ای مدعی من بعد ازین بیش مرا بگدار با نیک و بد خویش
82 مگو با من که این نیک است و آن بد که من می دانم و نیک و بد خود
83 من این شیراز کالحق همچو او شهر عدیلش نیست نه در (بر و نه بحر)
84 به خوبی رشک فردوس برین است سوادش نور چشم حور عین است
85 مصلایش ز جنت خوشتر آمد که رکن آبادش آب کوثر آمد
86 ببیند هر که او را دیده باز است که سروش همچو طوبی سرفراز است
87 از آن باغش به جنت هست مشهور که هم غلمان درو بینی و هم حور
88 گرش خوانی بهشت عدن دان راست که هم رضوان و هم فردوس آنجاست
89 کسی کانجا رسد از هفت کشور ز حیرت گویدش الله اکبر
90 چنین جایی که مثلش در جهان نیست مرا اینجا حضوری آنچنان نیست
91 چنین جایی که آمد رشک گلشن به هر کس باغ و زندان است بر من
92 چرا کز من به سر شد روزگاری که از وی نامدم در دل قراری
93 روم زینجا که اینجا بودنم بس چرا کاینجا نداند قدر من کس
94 رسانیدم در اینجا عمر با شصت که کس از مهر با من در نپیوست
95 ز بستانهاش کاید در حسیبی نگشتم شرمسار از کس به سیبی
96 زمستانش که گفتن آیدم شرم نگشت از آتش کس دست من گرم
97 ز تابستانش اگر مردم به صد تاب ز کس هرگز ندیدم شربتی آب
98 تو خود انصاف ده کاینجا چه پایم که سرما را و گرما را نشایم
99 مرا گویند یاران سخن دان که ای در شعر گو برده ز اقران
100 چو گفتی منبع(و)شیرین و فرهاد ز مجنون و زلیلی یاد کن یاد
101 نباید این حدیثت کم گرفتن که خواهد خمسه ات عالم گرفتن
102 بلی گفتم بگویم کو مرا بخت برد زین جایگه روزی دوام رخت
103 که من اینجایگه قدی ندارم به خود از گفته خود شرمسارم
104 روم جایی که بر چشمم نشانند مرا و شعر من قدرش بدانند
105 چه باید بردنم زین مردمان جور که گردون همچو من نارد به صد دور
106 مرا گر تربیت باشد از آنم که شعر خویش بر شعری رسانم
107 اگر چه اندرین شهر زبون گیر مرا نی شه نوازش کرد نی میر
108 ولی امید می دارم که ایام برآرد زین سخن در عالمم نام
109 پدید آرد مرا گوهر شناسی کزو بر جان من آمد سپاسی
110 برافرازم به عالم رفعت او من افتاده نیم از دولت او
111 روم این راه اگر چه سنگلاخ است که اسبم تیز و میدانم فراخ است
112 من از شعر ار برآید آرزویم نه خمسه بلکه شهنامه بگویم
113 من این دعوی اگر دارم نه لاف است نپنداری که این بر من گزاف است
114 که پنهان نیست اینک هست موجود تو برخورشید، گل نتوانی اندود
115 کسی کو بشنود این شعر رنگین بود واجب برو صد گونه تحسین
116 خدایا شعر من کان نور جان است و زو روشن زمین و آسمان است
117 به نیکی هر که از وی ناورد یاد به نفرین زمین و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسوم بشیرین و فرهاد فی شهر محرم الحرام سنه ۸۸۶ کتبه!... ,