- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بصلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن نفس اماره آواره بیچاره من
2 دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
3 نفسی مست خدا باش و برون آی از خود تا میسر شود این جا دم توحید زدن
4 دل و جان را بخدای دل و جان باید داد تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
5 حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
6 هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم اگر از باده صافست وگر از دردی دن
7 هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
8 بس محالست درین راه خطرناک، ای دل عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
9 سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن