1 سحر دل خود به خود فریاد می کرد از این فریاد خاطر شاد می کرد
2 سراپا شمع سان می سوخت فایز مگر عهد جوانی یاد می کرد
1 به دارالملک تن دل پادشاهست جوارح در اطاعت چون سپاهست
2 به هر جا عزم دارد شاه فایز که را یارا که گوید این نه راهست
1 سخن آهسته تر گو دلبر این جاست بت حوراوش مه پیکر این جاست
2 نگر! قد و جمال یار فایز گل این جا سرو این جا عبهر این جاست
1 نه چشم است آن که چشمانش ندیده ست نه گوش است آن که صوتش ناشنیده ست
2 ز فایز پرس حسنش پای تا سر که شبها رنج بی خوابی کشیده ست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به