شد سحر قاید اقبال من شیدا را از جامی غزل 24

شد سحر قاید اقبال من شیدا را

1 شد سحر قاید اقبال من شیدا را آتش انس من جانب طور نارا

2 ای خوش آن آتش رخشنده کز آیینه صبح می برد شعله آن رنگ شب یلدا را

3 گر نیابم ز سر کوی تو در کعبه نشان از مژه دجله بغداد کنم بطحا را

4 نکهت عنبر سارا همه عالم بگرفت تا صبا شانه زد آن طره عنبرسا را

5 طوطی ناطقه را قوت حدیث لب توست به حدیثی بگشا آن لب شکرخا را

6 بس که رفتند شهیدان غمت سوی عدم لاله ها غرقه به خون می دمد آن صحرا را

7 جامی از عرض سخن چیست ندانم غرضت چون درین عهد کسی کم خرد این کالا را

عکس نوشته
کامنت
comment