1 ساقی آورد ساغری بگزیده گفتا که بگیر ای ز من رنجیده
2 بگرفتم و نوشیدم و از خود رفتم برخاسته و نشسته و خوابیده
1 عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست
2 در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست
1 چاک پیراهن یار و نظر پاک، یکی است گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
2 بعد مردن نکشم منت آرایش قبر چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
1 کار اهل الله را طعن از کسی زیبنده نیست هرچه خواهد میکند عارف کسی را بنده نیست
2 درد بیدردی عجب دردی است ضعف طرفهای است صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست