1 ساغری می گفت دزدان معانی برده اند هر کجا در شعر من یک معنی خوش دیده اند
2 دیدم اکثر شعرهایش را یکی معنی نداشت راست می گفت آنکه معنیهاش را دزدیده اند
1 اینکه گفتم حال فرزند نکوست کش به اصل خویش پیوند نکوست
2 آن که باشد بد سگال و بد سرشت در سرشت او هزاران خوی زشت
1 ضعف پیری قوت طبعم شکست راه فکرت بر ضمیر من ببست
2 در دلم فهم سخندانی نماند بر لبم حرف سخنرانی نماند
1 دید مجنون را یکی صحرا نورد در میان بادیه بنشسته فرد
2 ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم می زند حرفی به دست خود رقم