1 ساغری کو تا به دل از عیش اسبابی دهم پنجه ی غم را به زور می مگر تابی دهم
2 کشتی سرگشته ام چون بشکند، در هر طرف تخته ی تعلیم ازان بر دست گردابی دهم
3 گر دلت از کشتن صیدی چو من خوش می شود هر سر مو را کنم تیغی، به قصابی دهم
4 ساده لوحی بین که در این خشکسال آبرو چشم را خواهم ز روی دوستان آبی دهم
5 عافیت دل را به تنگ آورده، می خواهم سلیم این کتان را جلوه در بازار مهتابی دهم