ساغر مه نو باشد خالی شده مپسند آن از جامی غزل 252

ساغر مه نو باشد خالی شده مپسند آن

1 ساغر مه نو باشد خالی شده مپسند آن ناگشته مه نو پر نوری ندهد پنهان

2 نشکفت دلم تا تو بر من ندمیدی دم بی باد بهار اری غنچه نشود خندان

3 عشق تو خلاصم کرد از بند خردمندی یاد تو فراغم داد از پند خردمندان

4 زان ابروی پر چینم چندان ترشی دادی کز سیب زنخدانت شد کند مرا دندان

5 روزی که شود زندان دور از تو جهان برمن از یاد رخت برخود گلشن کنم آن زندان

6 در طوف درت شبها دنبال سگت گردم زان گونه که گردد سگ دنبال خداوندان

7 جامی ز بتان تنها می گرید و می سوزد همچون پدر مشفق از فرقت فرزندان

عکس نوشته
کامنت
comment