1 بی ساغر عیش، مردم از بیحالی گویند حریفان که چرا مینالی
2 تا شیشه فتاد از نظرم چون عینک از نور بود خانه چشمم خالی
1 گشادی طره و مشک ختن سوخت نقاب از رخ فکندی و چمن سوخت
2 اسیران غمت را آتش عشق چو تار شمع در یک پیرهن سوخت
1 چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
2 عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
1 داد گلبن در چمن یاد از گلافشانی مرا بلبلان کردند تعلیم غزلخوانی مرا
2 راز من چون نقش پیشانی ز کس پوشیده نیست از ازل بازست چون آیینه پیشانی مرا