صافیدلی چو آینه در این زمان کم است از سعیدا غزل 98

صافیدلی چو آینه در این زمان کم است

1 صافیدلی چو آینه در این زمان کم است ور هست همچو آب روان در پی هم است

2 نبود عجب که منت آسودگی کشم زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است

3 آیینه از تراش و خراش است پرضیا روشنگر طبیعت ما خلق عالم است

4 آب از دهان ساغر جمشید می رود صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است

5 پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است

6 تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند [سرباریی] که بر سر فرزند آدم است

7 در زیر خاک، همت می جوش می زند این طفل نارسیده مگر نسل آدم است

8 دایم طناب طول امل در گلوی توست تا میخ آز در گل حرص تو محکم است

9 بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است

عکس نوشته
کامنت
comment