- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صفیالدین موفق را چو بینی بگویش کانوری خدمت همی گفت
2 همی گفت ای به وقت کودکی راد همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
3 اگر از من بپرسد کو چه میکرد بگو در وصف تو دری همی سفت
4 به وصف حجرهٔ پیروزه در بود که آمد گنبد پیروزه را جفت
5 به شب گفت اندرو بودم ز نورش سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
6 غلو میکرد کز حسنش زمین را بهاری تا به روز حشر نشکفت
7 سحاب از آب چشمش صحن میشست صبا از تاب زلفش فرش میرفت
8 درین بود انوری کامد غلامش که هیزم نیست چون آتش برآشفت
9 مرا گفت از چهار انگشت مردم که بر چارم فلک طنزش زند سفت
10 به استدعای خرواری دو هیزم زمستانی چو خر در گل همی خفت