صفای عارضش، رنگ از رخ مهتاب بزداید
1
صفای عارضش، رنگ از رخ مهتاب بزداید
خیال خط او، از چشم مخمل خواب بزداید
2
وصال، از یاد سالک می برد غم های دیرین را
به دامن بحر، گرد از چهرهٔ سیلاب بزداید
3
سرت گردم، صبوحی کرده چاک پیرهن بگشا
که رنگ از سینهٔ خورشید عالمتاب بزداید