-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
2 خیال بین که مرا بر خیال میدارد من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
3 چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
4 درین میانه شنیدم که گفت با ما باش ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست
5 نگفتهایم که از هر چه غیرِ ما باز آی به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست
6 جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم ببر کآخر کمتر عطایِ ما مینوست
7 به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست
8 نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی سخن سرای که از ما نگفت بیهده گوست