1 پریشانی ز احسان، بحر بی پایان نمی بیند زیانی مایه دار همّت، از نقصان نمی بیند
2 چه سان آیم برون از دامن صحرای دلتنگی؟ غبارم جلوه گاهی در خور جولان نمی بیند
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 آن طایر قدسم که چکد خون ز صفیرم با درد و غم عشق سرشتند خمیرم
2 مرغان اولی الاجنحه گردند خروشان چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم
1 هرگز نرسد رشحهٔ کامی به لب ما گردون کر و لال است زبان طلب ما
2 ما همره بختیم و تو همسایه خورشید ساکن نتوان کرد به کافور، تب ما
1 غیر، نفی غیرت یکتای بی همتاستی نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی
2 فرقهٔ اشراقیان و زمرهٔ مشائیان غوطه در حیرت زدند، این چشمه حیرت زاستی
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به