1 در آرزوی روی چو روزت شب نیست کین سوخته تا صبح دم اندر تب نیست
2 تو غرّه بدان مشو که گویاست لبم کم از همه تن جان بجز اندر لب نیست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 هر شبی از سر شک من، دامن خاک تر شود شاد شوم اگر ترا ، از غم من خبر شود
2 بی تو تنم ز لاغری، گشت برای صفت که گر دست در آه من زند، تا بستاره برشود
1 رخی چنان که ز خورشید و ماه نتوان کرد خطی چنان که ز مشک سیاه نتوان کرد
2 چگونه بوسه توان زد برای رخ نازک که از لطیفی در وی نگاه نتوان کرد
1 لشکر نوروز بصحرا رسید موسم شادیّ و تماشا رسید
2 ز آمدن گل ببشارت ز پیش عید رسید اینک و زیبا رسید
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به