- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حسرت از جان او برآرد دود وان زمان حسرتش ندارد سود
2 بس که ریزد ز دیده اشک ندم غرق گردد ز فرق تا به قدم
3 و آب چشمش شود در آن شیون آتشش را به خاصیت روغن
4 کاش این گریه پیش ازین کردی غم این کار پیش ازین خوردی
5 دادی از جویبار دیده نمی شستی از نامه سیه رقمی
6 نم چه سود این زمان که کشت امل خشک گشت از تف سموم اجل
7 گریه روزی که بود فایده مند از جهالت به خنده شد خرسند
8 چون زمان نشاط و خنده رسید آبش از چشم و خون ز دل بچکید
9 حق چو فلیضحکوا قلیلا گفت او ز بس خنده همچو غنچه شکفت
10 جوی چشمش شد ترشح جو هرگز از چشمه سار فلیبکوا
11 لاجرم روز ضحک و استبشار خون فشاند ز دیده خونبار
12 همه ضاحک ز عیش و مستبشر او ز رنج و عنا عبوس و کدر