حسرت از جان او برآرد دود از جامی هفت اورنگ 151

حسرت از جان او برآرد دود

1 حسرت از جان او برآرد دود وان زمان حسرتش ندارد سود

2 بس که ریزد ز دیده اشک ندم غرق گردد ز فرق تا به قدم

3 و آب چشمش شود در آن شیون آتشش را به خاصیت روغن

4 کاش این گریه پیش ازین کردی غم این کار پیش ازین خوردی

5 دادی از جویبار دیده نمی شستی از نامه سیه رقمی

6 نم چه سود این زمان که کشت امل خشک گشت از تف سموم اجل

7 گریه روزی که بود فایده مند از جهالت به خنده شد خرسند

8 چون زمان نشاط و خنده رسید آبش از چشم و خون ز دل بچکید

9 حق چو فلیضحکوا قلیلا گفت او ز بس خنده همچو غنچه شکفت

10 جوی چشمش شد ترشح جو هرگز از چشمه سار فلیبکوا

11 لاجرم روز ضحک و استبشار خون فشاند ز دیده خونبار

12 همه ضاحک ز عیش و مستبشر او ز رنج و عنا عبوس و کدر

عکس نوشته
کامنت
comment