-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
2 جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص
3 همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟
4 چند در قید زمین وآسمان باشد کسی تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص
5 هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص
6 چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص
7 بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص