عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر از سلیم تهرانی غزل 715

سلیم تهرانی

آثار سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص

1 عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص

2 جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص

3 همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟

4 چند در قید زمین وآسمان باشد کسی تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص

5 هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص

6 چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص

7 بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر