- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رندان خرابات در میکده بستند رفتند بپای خم و آسوده نشستند
2 دیدند خمار من و یک جرعه ندادند چون تو به دل عهد محبت بشکستند
3 در بند تعین همه بالاف تجرد آزاد زخلقند و نه از خویش برستند
4 بشکسته بت و سبحه و زنار گسسته چون نیک به بینی همه خود را بپرستند
5 از جام می سرخ ندیدند چو مستی آن سبز گیا را زپی نشئه بجستند
6 درخرمن عقل و خرد و دین زده آتش دود است که پیوسته بر افلاک فرستند
7 ابلیس به بینند و بگویند خدائی زین قوم بپرهیز که مردود الستند
8 بیزار بود پیر خرابات ازینان کازباده خرابند وز توحید نه مستند
9 آشفته تو و میکده و سر سلونی غم نیست اگر بر تو در میکده بستند