محتسب جمعیت رندان چو دید آشفته از جامی غزل 168

محتسب جمعیت رندان چو دید آشفته شد

1 محتسب جمعیت رندان چو دید آشفته شد ساقیا می ده که کار ما به قاضی گفته شد

2 جز می صافی نمی بینم مداوا هرکه را دل مشوش حال ناخوش روزگار آشفته شد

3 خواب کم کن تا رخ مقصود را بینی به خواب زانکه این دولت نصیب چشم شب ناخفته شد

4 چند می پرسم که شاه عشق را منزل کجاست خانه آن دل که از گرد خواطر رفته شد

5 راز پنهان به که بر دار بلا حلاج را آن همه رسوایی از یک نکته ننهفته شد

6 خنده زن در روی من یک بار چون گل کین همه خونم اندر دل گره زان غنچه نشکفته شد

7 جامی از گوش گدا طبعان بود گوهر دریغ خاصه این گوهر کز الماس تفکر سفته شد

عکس نوشته
کامنت
comment