-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رهروی ناگه بنزد بایزید چون بر آمد خانه را دربسته دید
2 حلقه بر در زد که مرغ دام کو رهبر عالم شد بسطام کو
3 بایزیدش گفت کای روشن روان سالها شد تا ازو جویم نشان
4 در همه عمر آرزوی او مراست بایزید اندر همه عالم کجاست
5 من بسی جستم ز پیدا و نهفت کس نشان بایزیدم را نگفت
6 پاکبازان ره چنین پیموده اند تا دمی بیخود ز خود آسوده اند
7 گر بدو پیوندی از خود درگذر بی نشان شو تا نشان یابی مگر
8 با تو گویم در رهش چون آمدی همچو مار از پوست بیرون آمدی