- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فقر می گفت که: من خسرو جاویدانم شاه می گفت که: من سایه آن سلطانم
2 فقر می گفت: بهرحال منم شمس منیر شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم
3 فقر می گفت که: بسیار تکبر مپسند شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم
4 شاه می گفت که: من حاکم بر و بحرم فقر می گفت که: هر دو بجوی نستانم
5 شاه می گفت که :من در همه جا مقبولم فقر می گفت که: من نادره انسانم
6 شاه می گفت که :من ملک جهانی دارم فقر می گفت که: من جنت جاویدانم
7 فقر می گفت که: فردا که قیامت گردد نه غم از پول صراطست، نه از میزانم
8 شاه می گفت که: صد درد و دریغست مرا آن زمانی که ببدکرده خود درمانم
9 شاه می گفت که: آن دم که سؤالم پرسند می ندانم که چه گویم، که عجب می مانم
10 شاه را گفتم: خوبی بقیامت، گفتا: این سخن از دگری پرس، که من حیرانم
11 اندر آن روز من از محنت و غم آزادم مرکب جان بسر کوی یقین می رانم
12 پادشاها، بسر کوی نیاز آمده ایم بسر کوی تو گه عیدم و گه قربانم
13 پادشاها،بکرم عذر دل من بپذیر که بدرگاه تو هم بوذر و هم سلمانم
14 قاسمی، عمر گرامیست بغفلت مگذار عمر بر باد شد، اکنون چه بود درمانم؟