بریز ای هجر خونم چند سوزی جان من از جامی غزل 823

بریز ای هجر خونم چند سوزی جان من بی او

1 بریز ای هجر خونم چند سوزی جان من بی او مرا صد بار مردن به که یک دم زیستن بی او

2 نسیما سوی او کن ره ببر همراه خود جان را که جان آنجا رسد باری اگر ماند بدن بی او

3 مذاق جان شیرین چاشنی هجر نادیده چه داند تلخی عیشی که دارد کوهکن بی او

4 ز هر گل می خلد در سینه خاری بی رخ خویش چه می خوانی مرا ای باغبان سوی چمن بی او

5 مپرس ای همنشین مهربان شرح غم هجران زبان من ز کار افتاده نتوانم سخن بی او

6 همه آفاق را دانم که سوز من شود روشن ز بس چون شمع گریم زار در هر انجمن بی او

7 ازان مه ماند جامی ای اجل تاراج عمرش کن که آن مسکین به جان است از حیات خویشتن بی او

عکس نوشته
کامنت
comment