- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فقیر کوری با گیتیآفرین میگفت که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
2 به نعمتی که مرا دادهای هزاران شکر که من نه درخور لطف و عطای چندینم
3 خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
4 من ار سپاس جهانآفرین کنم نه شگفت که تیزبین و قویپنجهتر ز شاهینم
5 ولی تو کوری و ناتندرست و حاجتمند نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
6 چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟ به حیرت اندر از کار چون تو مسکینم
7 بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟ که روی چون تو فرومایهای نمیبینم