- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عقل افلاطون منش را ریشخندی می زنم بر در دیوانگی دانسته چندی می زنم
2 می روم از خویشتن امشب به یاد زلف او همتی یاران! که دستی در کمندی میزنم
3 امشب ایمابی به سوی خویش ازو وا می کشم تیغ را بر روی ترک تیغ بندی می زنم
4 تا به کی زنجیر خودداری به پای دل نهم عاقبت بر کوچهٔ زلف بلندی می زنم
5 می خورم خون جگر بی قهقه مینا مدام بادهٔ لعلی بیاد نوشخندی می زنم
6 بعد ازین جویا سخن گویم به انداز رفیع همچو قمری دست بر جای بلندی می زنم