- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پیرانه سرم کاری پیش آمد و مشکل شد ناچار چنین باشد هرکو ز پی دل شد
2 جان و دل و دین دادم بر باد ز دست دل بنگر که مرا از دل چه مرتبه حاصل شد
3 من بر سر کوی او تسلیم شدم مطلق بازش غم جان نبوَد هر مرغ که بسمل شد
4 با عقل همی گفتم اندیشه بهبودی عشق آمد و بر هم زد کار آمد و مشکل شد
5 زین پیش ندانستم تا با که درافتادم بر هرکه فتد کاری آنست که غافل شد
6 ما پرتو آن نوریم ار نه به چه ضدیت هر کو نفس از ما زد با خاک مقابل شد
7 آری نفس مردان بر سدره کند جولان تا چشم زدی بر هم حاصل همه واصل شد
8 گر عقل چنین باشد با نفس که در پیش است بی واسطهء اول در مرتبه عاقل شد
9 پس هیچ نه درپاید چون عقل تمام آید کو کیست که نه این جا بی واسطه کامل شد
10 بر من به ملامت گر تشنیع زند جاهل جهل است و گناه من در گردن جاهل شد
11 عقلم ز پی نسبت بیچاره نزاری را می خواست که بستاند عشق آمد و حایل شد