- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل مردم به جان آمد ز دست آن کمان ابرو تعالی الله از آن چشمان، جلال الله از آن ابرو
2 مخوان روی نگارم را به جان ای ساده دل زانرو که چون روی دلارایش ندارد روی جان ابرو
3 نهان از غمزه با مردم نگفتی راز و نشنودی اگر با مردم چشمش نبودی در میان ابرو
4 دلا بی ترک جان و سر، مکن سودای ابرویش که نتوانی کشید آسان کمان آنچنان ابرو
5 به ظاهر فتنه، خوبان را رخ و زلف است و خال اما به چشم و غمزه خون خلق می ریزد نهان ابرو
6 هلال از نون ابرویت نشانی می دهد لیکن به پیشانی مگر نامش نهد آن دلستان ابرو
7 برای فتنه عالم بس است ابرویت ای حوری چرا از وسمه می بندی دگر بر ابروان ابرو
8 تو را اقلیم زیبایی مسلم گشت و سلطانی که بر خورشید تابان زد چو زلفت سایبان ابرو
9 ز روی چون گل خندان برافکن پرده ای دلبر! که عینت فتنه پیدا کرد و آشوب از کران ابرو
10 اگر خواهی که بگشایی صیام روزه داران را برآ بر طرف بام ای ماه! و بنما ناگهان ابرو
11 ز «مازاغ البصر» حرفی به چشم توست ظاهر کن که کرد اسرار «مااوحی » ز مژگانت عیان ابرو
12 نسیمی قبله جز رویت نخواهد کرد چندانی که باشد بر سر بالین چشم دلبران ابرو