مردم از درد و نمی‌آیی به بالینم از رهی معیری غزل 23

رهی معیری

آثار رهی معیری

رهی معیری

مردم از درد و نمی‌آیی به بالینم هنوز

1 مردم از درد و نمی‌آیی به بالینم هنوز مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز

2 بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز

3 آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت غم نمی‌گردد جدا از جان مسکینم هنوز

4 روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم گل به دامن می‌فشاند اشک خونینم هنوز

5 گرچه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

6 سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

7 خصم را از ساده‌لوحی دوست پندارم رهی طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

عکس نوشته
کامنت
comment