- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پاک دینی گفت آن نیکوترست مبتدی را کو به تاریکی درست
2 تا به کلی گم شود در بحر جود پس نماند هیچ رشدش در وجود
3 زانک چیزی گر برو ظاهر شود غره گردد وان زمان کافر شود
4 آنچ در تست از حسد و از خشم تو چشم مردان بیند اونه چشم تو
5 هست در تو گلخنی پر اژدها تو ز غفلت کرده ایشان را رها
6 روز و شب در پرورششان مانده فتنهٔ خفت و خورششان مانده
7 اصل تو از خاک وز خون شد تمام وی عجب هر دو ز بیقدری حرام
8 خون که او نزدیکتر آمد به تو هم نجس هم مختصر آمد به تو
9 هرچ در بعد دلست از قرب حس هم حرام افتد بلا شک هم نجس
10 گر پلیدیی درون میبینیی این چنین فارغ کجا بنشینیی