- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پاک دینی گفت سی سال تمام عمر بیخود میگذارم بر دوام
2 همچو اسمعیل در خود ناپدید آن زمان کو را پدر سر میبرید
3 چون بود آنکس که او عمری گذاشت همچو آن یک دم که اسمعیل داشت
4 کس چه داند تا درین حبس تعب عمر خود چون میگذارم روز و شب
5 گاه میسوزم چو شمع از انتظار گاه میگریم چر ابر نوبهار
6 تو فروغ شمع میبینی خوشی مینبینی در سر او آتشی
7 آنک از بیرون کند در تن نگاه کی بود هرگز درون سینه راه
8 در خم چوگان چه گویی، هیچ جای میندانم پای از سر، سر ز پای
9 از وجودم خود نکردم هیچ سود کانچ کردم وانچ گفتم هیچ بود
10 ای دریغا نیست از کس یاریم عمر ضایع گشت در بیکاریم
11 چون توانستم ندانستم ، چه سود چون بدانستم، توانستم نبود
12 این زمان جز عجز و جز بیچارگی میندارم چارهٔ یک بارگی