ای ز خورشید رخت تا ماه بعد المشرقین از جامی غزل 739

ای ز خورشید رخت تا ماه بعد المشرقین

1 ای ز خورشید رخت تا ماه بعد المشرقین اهل بینش را تماشای جمالت فرض عین

2 روی تو چون مه عیان سر دهانت بس نهان در میان این و آن موی میانت بین بین

3 سبحه در گردن عصا در کف مصلا بر کتف پای تا سر شیخ شهرت جوی ما شید است و شین

4 استخوانم شد ز غم صد پاره و هر پاره ای زان مقامر پیشه دارد داغهای چون کعبتین

5 جان که از لب دادیم بستان به تیغ از من مباد کز جهان بندم ز عشقت رخت ادا ناکرده دین

6 صوفی این دلق ملمع صرف وجه باده کن در لباس صورت از رندان نشاید زیب و زین

7 عزم مسجد کردم از میخانه پیر میفروش گفت یار اینجاست جامی این تمشی این این

عکس نوشته
کامنت
comment