بر سر کویی که روزی سرو ناز من گذشت از جامی غزل 244

بر سر کویی که روزی سرو ناز من گذشت

1 بر سر کویی که روزی سرو ناز من گذشت در زمین بوسی همه عمر دراز من گذشت

2 بود بیش از حد نیازم با سگان او ولی ناز آن بدخوی با من از نیاز من گذشت

3 قامتش را سجده بردم چون بهانه یافتم دی چو مست ناز از پیش نماز من گذشت

4 چشم گریان من و خاک کف پای سگی کو شبی از کوی یار دلنواز من گذشت

5 شاه غزنین جان همی داد از غم و می گفت نیست عمر من جز آنچه در وصل ایاز من گذشت

6 سوخت شمع از آتش اندیشه سر تا پای دوش چون به مجلس قصه سوز و گداز من گذشت

7 جامیا مرد حقیقت بین به معنی برد راه هر کجا افسانه عشق مجاز من گذشت

عکس نوشته
کامنت
comment