سر پیوند ما ندارد از اوحدی مراغه‌ای قصیده 19

اوحدی مراغه‌ای

آثار اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

سر پیوند ما ندارد یار

1 سر پیوند ما ندارد یار چون توان شد ز وصل برخوردار؟

2 کار ما با یکیست در همه شهر وان یکی تن نمیدهد در کار

3 همدمی نیست، تا بگویم راز محرمی نیست، تا بنالم زار

4 در خروشم به صیت آن معشوق در سماعم به صوت آن مزمار

5 بلبلی هستم اندرین بستان غلغلی بستم اندرین گلزار

6 مطربم پرده‌ای همی سازد که درین پرده نیست کس را بار

7 منم آن واله پریشان سیر منم آن عاشق قلندروار

8 غارت عشق برده نقدم و جنس رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار

9 رخت فردا کشیده بر در دی نقد امسال کرده در سر پار

10 گوش بر چنگ و چشم بر ساقی جام در دست و جامه در آهار

11 بر سویدای دل نگاشته خوش نقش سودای آن بت عیار

12 همه مستان بهوش می‌آیند مست ما خود نمی‌شود هشیار

13 هر کسی را بقدر خود روزیست من همان روز دیدم این شب تار

14 بر کنارم همی کشند، ار نی در میان زود بستمی زنار

15 می‌برد قاصد زمین و زمان می‌دهد جنبش خزان و بهار

16 نکهت زلفش از شمال و جنوب نامهٔ عشقش از یمین و یسار

17 همه پویندگان آن راهند همه جویندگان آن دیدار

18 اوحدی، گر حکایتی داری فرصتست این زمان، بیا و بیار

19 سخنی زان رخ نهفته بگوی نفسی زین دل گرفته بر آر

20 میوه پختست ریزشی می‌کن ابر تندست قطره‌ای می‌بار

21 نکته‌ای باز ران از آن دفتر اندکی باز گو از آن بسیار

22 شربتی ده، که کم کند جوشش دارویی کن، که به شود بیمار

23 احتیاطی بکن در اول روز تا پشیمان نگردی آخر کار

24 راز داری به دست کن، که شود تو رساننده، او پذیرفتار

25 در ده ار قابلی بود در ده بده آواز ده بده سالار

26 کای پسر نامه‌ای رسید از یار نفسی گوش باش و گوشم دار

27 چیست این نامه و فغان در شهر؟ چیست این شور و فتنه در بازار؟

28 تو گمانی که می‌رسد معشوق آن نشانی که می‌رود دلدار

29 همه در جست و جو و او فارغ همه در گفت و گو و او بیزار

30 راه بسیار شد، مرنجان خر دزد همراه شد، بیفکن بار

31 نار در زن به خرمن تشویش بار برنه ز مکمن انکار

32 خانه در بیشهٔ الهی بر سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار

33 بر سواد سه نقش کش خامه بر در چار طبع زن مسمار

34 این مثلث بنه بر آتش ننگ و آن مربع بریز بر گل‌عار

35 چون دلیلان مخالفند، بگرد زین دم آهنج راه بی‌هنجار

36 در غبارند شاه و لشکر، باش تا برون آید آن علم ز غبار

37 راه و شاه و سپاه هر سه یکیست وین سه گفتن تعدد و تکرار

38 جز یکی نیست صورت خواجه کثرت از آینه است و آینه‌دار

39 آب و آیینه پیش گیر و ببین که یکی چون دو می‌شود به شمار؟

40 سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست عدد از درهمست و از دینار

41 از یکی آب نقش می‌بندد بر سر گلبن، ار گلست، ار خار

42 از چراغی هزار بتوان برد از یکی دانه غله صد خروار

43 نقطه‌ای را هزار دایره هست گر قدم پیشتر نهد پرگار

44 الفست اول حروف و حروف بر الف می‌کنند جمله مدار

45 هم به دریاست باز گشت نمی که ز دریا جدا شود به بخار

46 به نهایت رسان تو خط وجود نقطهٔ اصل از انتها بردار

47 تا بدانی که: نیست جز یک نور وان دگر سایهٔ در و دیوار

48 همه عالم نشان صورت اوست باز جویید، یا اولی الابصار

49 همه تسبیح او همی گویند ریگ در دشت و سنگ در کهسار

50 جمله با او درین مناجاتند خواه موسی و خواه موسیقار

51 سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست با سر چوب، چنگ در گفتار

52 پس انالاحق بدان که خواهی گفت سر منصور گیر یا سردار

53 خیز، تا این سخن ز سر گیریم که به پایان نمی‌رسد طومار

54 چند ازین ریش و جبه و دستار؟ دست آن دوست گیر و دست مدار

55 ورد دل کن به جنبش و حرکت قوت جان ساز در سکون و قرار

56 یاد او بالغدو و الاصل ذکر او بالعشی والابکار

57 رنگ و بوی خود از میان برگیر تا ترا تنگ برکشد به کنار

58 تا نگردی شکسته کی بینی به درستی جمال آن دلدار؟

59 بر کف دستش آورند و برند کوزه کش دسته بشکند به چهار

60 آنچه گوید اگر توانی کرد هرچه گویی تو آن کند ناچار

61 چون دیار تو از تو پاک شود کس نماند، پس از خدا، دیار

62 مرد کاری، عیال حشر مشو کار خود هم تو کار خویش شمار

63 نفس شوخ آورند در محشر خر ریش آورند در بازار

64 کیل و میزان به دست توست، بسنج نقد و جنسی که کرده‌ای انبار

65 خویشت او بس، ز دیگران به کنار چون مجرد شوی ز خویش و تبار

66 رخ به میعاد گاه معنی کن اربعینی به آب دیده برآر

67 تا بگوید مسیح روح سخن تا ببیند کلیم دل دیدار

68 در جهانی تو، این چنین که تویی نظری کن به خویشتن یک بار

69 عضوهای تو هر یکی حرفیست وندر آن حرف احرفت بسیار

70 زین حروف اربرون کنی اسمی اسم اعظم بود، مگیرش خوار

71 چون به خود در رسی ز خود بررس که خدا کیست؟ ای خدا آزار

72 بر تو این داستان تو دانی گفت دست بیگانه در میانه میار

73 منزل و راه نیست غیر از تو راه و منزل نمودمت، هشدار!

74 سایر و سالک از تو در عجبند ملک و مالک از تو در تیمار

75 پیل و شیر از تو در سلاسل و بند گرگ و گور از تو در شکنج و حصار

76 آسمان سخرهٔ تو در تسخیر اختران سغبهٔ تو در پیکار

77 هم ز بهر تو فرقدان ثابت هم برای تو مشتری سیار

78 در بن طور «هو» ت کرده وطن بر سر اسب «لا»ت کرده سوار

79 هفت هیکل نوشته بر تو عیان چار تکبیر کرده بر تو نگار

80 جز تو کامل نبود ازین ابداع بی تو دوری نبود ازین ادوار

81 از ملک کی برآید این قدرت؟ آدمی که تواند این کردار؟

82 با تو نوریست، این خدایی، ضم در تو سریست، این الهی، سار

83 این مثلها اگر ندانستی باز خواهیم گفت، یادش دار

84 از تو این ما و من که میگوید؟ با تو این نیک و بد که داد قرار؟

85 گر کسی دیگرست، بازش جوی ور توی، چیست زحمت اغیار؟

86 اینکه پنداشتی که تست، تو نیست زانکه چون مرتفع شود پندار

87 زین تو سیصد هزار منزل هست تا به جبریل، خاصه تا جبار

88 و ز تو گر راستی حقیقت تست به حقیقت خود اوست بی‌اخبار

89 این که وقتی نشان او بینی تا نگویی که: واصلم، زنهار!

90 خاک دور، آنگهی سرادق نور «و قنا، ربنا، عذاب النار»

91 پشک را با نسیم مشک چه انس؟ خاک را با خدای پاک چه کار؟

92 بی‌مکان در زمین نگنجد گل بی‌نشان هم نشین نگردد یار

93 آن تو، کین وصل در تواند یافت تویی و من، بدانم این مقدار

94 تو الهی حقیقتی داری کز اله تو او کند اخبار

95 در وصولی، که عارفان گویند همگنان را به دوست استظهار

96 هست فرقی میان دیدن و وصل نیست زرقی مرا درین گفتار

97 وصل و دیدار اگر یکی بودی دیده خونین شدی به دیدن خار

98 هر تجلی وصال چون باشد؟ زانکه او مختلف شود بسیار

99 به درازی کشید قصهٔ عشق آخر، ای دل، مرا دمی بگذار

100 ساغری دادمت، مریز و بنوش دگری می‌دهم، بگیر و مدار

101 غارت عشق بین و غیرت یار غیر ازو کس مهل درین بن‌غار

102 عشق او خنجریست مردی کش شوق او آتشیست مردم خوار

103 گربدانی که: در که داری روی؟ سر خود را ندانی از دستار

104 بی‌حضوری و گرنه کی نگری در چنین حضرت، از یمین و یسار؟

105 تو امیری، کجا شوی عاشق؟ تو نمیری، کجا شوی بیدار؟

106 شیر زیلو چگونه گیرد صید؟ باز ایوان کجا شود طیار؟

107 روزنی نیست، چون بتابد نور؟ روغنی نیست، چون درافتد نار؟

108 لوح دل را ز نقش و حرف بشوی تا شوی فارغ از مشیر و مشار

109 حاصل خاک را به خاک فرست بهرهٔ روح را به روح سپار

110 دین درختیست، در دلش بنشان شرع تخمیست، در دماغش کار

111 تو از آنجا مجرد آمده‌ای با تو نابوده این شعور و شعار

112 هم ازین خاک توده پیوستند با تو این همرهان ناهموار

113 چون ببینی رفیق اعلی را برهی زین مهاجر و انصار

114 دین و دنیا مگو که: زشت بود نیفه در حیض و نافه در شلوار

115 دل ز دنیا ببر، که دور بهست سنگ گازر ز تختهٔ عصار

116 گر بدانی ترا رسد تفسیر ور ندانی رواست استغفار

117 سر اینها ز مایه‌داری پرس ور نه بنشین و خایه می‌افشار

118 آب داند شکایت ناجنس مشک داند حکایت عطار

119 عاملت یوز پای در دامست واعظت مرغ دانه در منقار

120 این یکی چون کند تمام سخن؟ وان دگر کی کند به کام شکار؟

121 کاسه بندی چه جویی از مجنون؟ کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟

122 پیر ده را مگوی، اگر مردی حال گندم به موش و حیله مدار

123 دهن تو ز ذکر ظاهر راست چه کنی با درون کج چون منار؟

124 بی ریاضت نرفت راهی پیش ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!

125 چون بدن پر شود نباید داد روزها راز نامهٔ شب تار

126 جام را روشنی دهد باده جامه را نازکی دهد آهار

127 آتش و بوته‌ای همی باید تا پدید آورد زر تو عیار

128 خود نشد پخته جز بحر حری میوهٔ سر احمد مختار

129 تا نیایی برون چو مار ز پوست نتوانی ربود گنج ز مار

130 چون سمندر شوی در آتش تیز گر شوی بر سمند عشق سوار

131 تا ترا سایه‌ایست او نشوی نور با سایه چون کند رفتار؟

132 سایه برگیر، تا فرو تابد از در و بام گونه گون انوار

133 اگر این راه می‌نهی در پیش و گر این جامه می‌کشی دربار

134 توبه‌ای کن ز روی استهدا غوطه‌ای خور به آب استغفار

135 چون کنی توبه لازمت باشد در خلا و ملا و سر و جهار

136 به مقامات انبیا ایمان به کرامات اولیا اقرار

137 شود ایمان به پنج رکن درست لیکن آن پنج را چنین بگزار

138 اول این جا شهادتی باید که نماند ز کفر و دین آثار

139 پس نمازی، که استقامت او ببرد شاخ غفلت از بن وبار

140 زین دو چون بگذری ز کوتی هست که دل و جان درو کنند ایثار

141 زان سپس روزه‌ایست هستی سوز که درو نفس کشته گردد زار

142 بعد از آن در صفای جان حجیست که از آن جا رسی به صفهٔ بار

143 ما به عمری ادا کنیم این پنج عارفانش به ساعتی صد بار

144 همه اثبات نفی و اثباتست این که گوینده می‌کند تکرار

145 در دو حرف این میسرت گردد اگر از حرف خود شوی بیزار

146 تو شهادت نگفته‌ای، ورنه در شهادت مرتبند آن چار

147 «لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟ در شهادت که می‌کنی تکرار

148 «هو» پلنگیست کبریا نخجیر «لا» نهنگیست کاینات او بار

149 «لا» دهن باز کرده دریاوش «هو» دم اندر کشیده عنقاوار

150 باش تا «لا» بروبد این میدان «هو» در آید به قلب این مضمار

151 «لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین «هو» کمر باز کرده، «لا» زنار

152 «لا» سر از خط «هو» نپیچاند زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار

153 شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست تو نه مرد کریوه، این دشوار

154 رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو نقد عزت کشند و جنس وقار

155 هرچه جز «هو»ست در وجود نهند تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار

156 تو صفت دیده‌ای گزیری هست از معز و مذل و نافع و ضار

157 گر صفت نیز را بجویی نیک این تفاوت نماند و تیمار

158 چون بدین‌جا رسند اهل سلوک شتران را فرو نهند مهار

159 در جهان خدا همه نیک‌اند زشت ناخوب و لنگ نارهوار

160 حاصل قصه آن که: نیست جزو با تو گفتم هزاربار، هزار

161 رفته شد باغ و فتنه شد خفته سفته شد در و گفته شد اسرار

162 اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد تو ببخش، ای مهیمن غفار

عکس نوشته
کامنت
comment