آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن از جامی غزل 143

آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است

1 آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمن است

2 آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم من است

3 تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی چشم من گه بر کنار بام و گه بر روزن است

4 گر چه می پوشد ز ما لطف تنت را پیرهن کی توان پوشیدن آن لطفی که در پیراهن است

5 شب نهانی رخ به پایت سوده ام اینک هنوز قطره های خون ز اشک من تو را بر دامن است

6 دل اسیر دام و جان مرغ حریم بام توست داغ حرمان و غم هجران سراسر بر تن است

7 بی رخت گفتم نکو پر می کنم دامن ز اشک گفت جامی کار نیکو کردن از پر کردن است

عکس نوشته
کامنت
comment