-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمن است
2 آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم من است
3 تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی چشم من گه بر کنار بام و گه بر روزن است
4 گر چه می پوشد ز ما لطف تنت را پیرهن کی توان پوشیدن آن لطفی که در پیراهن است
5 شب نهانی رخ به پایت سوده ام اینک هنوز قطره های خون ز اشک من تو را بر دامن است
6 دل اسیر دام و جان مرغ حریم بام توست داغ حرمان و غم هجران سراسر بر تن است
7 بی رخت گفتم نکو پر می کنم دامن ز اشک گفت جامی کار نیکو کردن از پر کردن است