-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سرمایه سعادت ما در دیار بود ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
2 دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز باجان آدمی بمثل آتشست و عود
3 رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد جان را ز دست محنت ایام در ربود
4 بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما تاجان بران جمال فشانیم زود زود
5 از حال عشق عقل ندانست شمه ای خود را هزار بار بدین حالت آزمود
6 باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
7 شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود