-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کردهاند غم مخور زیرا که روزی را مقرر کردهاند
2 هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کردهاند مشک چین را از خجالت خاک بر سر کردهاند
3 تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق زان که اینجا خاک را با خون مخمر کردهاند
4 عاشقانش را به محشر وعدهٔ دیدار داد ساده لوحی بین که این افسانه باور کردهاند
5 با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن زان که اینان معجز عیسی مکرر کردهاند
6 هر سر موی مرا در دیدهٔ بدبین او گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کردهاند
7 تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو آن چه با تقصیرکاران روز محشر کردهاند
8 تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من سودمندان کی ازین سودا نکوتر کردهاند
9 تو به ابرو کردهای تسخیر دلها گر مدام خسروان از تیغ عالم را مسخر کردهاند
10 تو ز مژگان کردهای با قلب مشتاقان خویش آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کردهاند
11 صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود معنیش در پردهٔ خاطر مصور کردهاند