جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد از سعیدا غزل 322

جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود

1 جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود

2 کاملی ذاتی زیاد و کم ندارد در وجود تیغ ابرو زحمت سوهان نمی گیرد به خود

3 عارف از تغییر اوضاع جهان دلگیر نیست گرد کلفت یوسف از زندان نمی گیرد به خود

4 از شمیم مشک می گردد پریشان زلف یار ساده [لوحی] کاغذافشان نمی گیرد به خود

5 مردمان را فکر تعمیر جهان از غافلی است جز خرابی این ده ویران نمی گیرد به خود

6 گرد غم چسفیده باشد در گریبان لباس ورنه انده سینهٔ عریان نمی گیرد به خود

7 بی محبت زندگی باشد سعیدا کفر محض ننگ بی عشقی تن بی جان نمی گیرد به خود

عکس نوشته
کامنت
comment