گرنه یار از زلف برقع پیش روی خود از جامی غزل 354

گرنه یار از زلف برقع پیش روی خود کشد

1 گرنه یار از زلف برقع پیش روی خود کشد جمله دلها را به دام آرزوی خود کشد

2 من ز سر گویی تراشیدم زهی سرگشتگی گر سوار من خم چوگان ز گوی خود کشد

3 خاک کویش بر تنم باشد ز رحمت خلعتی بعد قتلم غرق خون چو گرد کوی خود کشد

4 عشقبازی خوی شد مسکین دلم را با بتان این همه بیداد بدخویان ز خوی خود کشد

5 چون تو می خواهم دلی از سنگ لیک آهن ربای تا تو چون تیر افکنی پیکان به سوی خود کشد

6 چون صراحی پر برآمد تشنه لعلت ز می هم چنان از بهر یک جرعه گلوی خود کشد

7 لب فروبند از سخن جامی که طوطی این همه بینوایی در قفس از گفت و گوی خود کشد

عکس نوشته
کامنت
comment