1 آفتاب مشرق از مغرب زمین شد پدید از فضل رب العالمین
2 روز دنیی رفت و آمد یوم دین چشم حق بین باز کن حق را ببین
1 ای چون فلک از عشق تو سرگشته سر ما سودای تو زد آتش غم در جگر ما
2 بودیم هوادار تو پیوسته و باشیم تا هست نشان تو و باشد اثر ما
1 دست قدرت بر عذارت خال مشکین تا نهاد جان فتاد از غم بر آتش، دل بر آن سودا نهاد
2 تا که ترک سر نگویی، دعوی عشقش مگو زان که با سودای سر، در عشق نتوان پا نهاد
1 گفتمش زلف تو مأوایی خوش است گفت خوبان را همه جایی خوش است
2 گفتمش همتا ندارد قامتت گفت چشمم نیز همتایی خوش است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به