1 نظم و نثر سخن برابر نیست گر چه هر یک چو دّر مکنونست
2 سخن نثر اگر چه بس نغزست کار منظوم خود دگر گونست
3 آن نبینی که آهن بی قدر همبر زر بود چو موزونست
1 بس شگرفست کار و بار لبت بس عزیزست روزگار لبت
2 ای بسا جان و دل که چون زلفت بر عم افتند روزبار لبت
1 از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
2 بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست
1 رخ خوبت به قمر می ماند ذوق لعلت به شکر می ماند
2 عقل با این همه دانایی خویش چون ترا بیند در می ماند