- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یا رب از من خبری سوی خراسان که برد قصه درد دل من سوی درمان که برد
2 سخن ذره که گوید بر خورشید فلک ناله بلبل شیدا بگلستان که برد
3 کس ندانم که رساند بر جانان سخنم از گدائی سخنی بر در سلطان که برد
4 زلف او را چو پریشانی خود هست تمام پیش او نام دل زار پریشان که برد
5 جان من تشنه و لعل لب او آب حیات تشنه ئی را بلب چشمه حیوان که برد
6 یوسف است او و من اندرغم او یعقوبم سوز یعقوب سوی یوسف کنعان که برد
7 جان فرستاد می ایکاش کسی میبردی تحفه ئی سخت حقیر ست بجانان که برد
8 گیرم احوال دلم دوست رساند بر دوست وصف شوقم بر آن منبع حیوان که برد
9 آنگه از روح قدس عقل بخلوت پرسید کز شرف ره بسوی ذروه کیوان که برد
10 روح قدسی زسر حیرت و دانش گفتش آصف عهد یمین دول است آن که برد
11 آنکه جز دست و دل او بگه جودو کرم می ندانم بجهان آب یم وکان که برد
12 بارز دفتر دیوان وجود است ار نی یاد دفتر که کند راه بدیوان که برد
13 خاطر او بگه فکر برد راه بغیب راه دشوار بجز خاطرش آسان که برد
14 صاحبا چون صفت قصر معا لیت رود نام این طارم فیروزه گردان که برد
15 شعر نزد تو فرستادم وعقلم میگفت رشحه کوزه سوی لجه عمان که برد
16 این ثنا رفع همیکردم و عقلم میگفت شرم بادت پسرا زیره بکرمان که برد
17 با همه نضرت و سیرابی گلهای بهشت شاخ خضرای دمن تحفه برضوان که برد
18 تو سلیمانی ومن مورم و جز مور ضعیف نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد
19 بیتو زندان بودم گر همه باغ ارم است بهر گل گر نبود راه ببستان که برد
20 خود گرفتم من اگر در خور زندان بودم مفلسی را چو من ای خواجه بزندان که برد
21 گر مرا جان و دل اندر سر کار تو رود با تو ایجان و دلم نام دل و جان که برد
22 بر دعا ختم کن ای ابن یمین بیش مگوی نطق باقل بفصاحت بر سبحان که برد
23 خود گرفتم سخنت هست همه سحر حلال سحر آخر بسوی موسی عمران که برد
24 بادت از دور فلک عمر در اقبال فزون خود بیندیش که تا راه بدوران که برد