یا الهی مرا زمن بستان از ابن یمین فریومدی مثنوی 9

ابن یمین فریومدی

آثار ابن یمین فریومدی

ابن یمین فریومدی

یا الهی مرا زمن بستان

1 یا الهی مرا زمن بستان تا نباشم حجاب چهره جان

2 هستیم را بخود حجاب مکن پرتو خود بخود نقاب مکن

3 منما نیست را بصورت هست مبر از یاد ما عهود الست

4 در ازل چون حجاب تو دیدیم سخنی از لب تو بشنیدیم

5 در رخ تو هنوز حیرانیم بهمان عهد خویش و پیمانیم

6 انچنان مست آن جمال شویم محو و مستغرق وصال شویم

7 می ندانم که من کیم یا دوست من نیم هر چه هست جمله هم اوست

8 باز ابن یمین چه میجوئی ره بیدای عشق میپوئی

9 گوش کن ایخرد دمی سویم چند حرفی ز عشق میگویم

10 حاصل کار و بار من عشقست مونس و غمگسار من عشقست

11 عشق آتش بجان ما زده است شعله بر خانمان ما زده است

12 عشق سودای خانه سوز بود آتش عشق دلفروز بود

13 عشق در هر دلی که خانه کند آتش شوق او زبانه کند

14 عشق هر خانه ئی که در بزند از سر خانه دود سر بزند

15 آتش عشق مغز جان سوزد شعله عشق استخوان سوزد

16 عشق در هر که شوق انگیزد خون دل از دو دیده اش ریزد

17 عشق خود آتشیست سودائی تا نسوزی در او نیاسائی

18 عشق هر جا که آتش انگیزد بیگنه خون عاشقان ریزد

19 از بیابان عشق آن جانان میرسد بوی خون ای یاران

20 صد هزاران ز عشق کشته شده هر طرف صد هزار پشته شده

21 کوچه عشق بس خطر دارد گو میا هر که فکر سر دارد

22 عاشقی موجب سرافرازیست عشقبازی بدوست سربازیست

23 مرد را عشق بی وطن سازد بلکه رسوای مرد و زن سازد

24 ذره را عشق آفتاب کند قطره را چون در خوشاب کند

25 عشق جانرا به لامکان بکشد عشق تن را بملک جان بکشد

26 عشقبازی بلند پروازیست هر کجا هست او سرافرازیست

27 عشق چون باز لامکان باشد آشیانش نه اینجهان باشد

28 عشق از پرده ها درون آید وز دو عالم شده برون آید

29 عشق از ما دل شکسته خرد عشق ما را ز عقل ما ببرد

30 در جهان بهر عشق آمده ایم همه از شهر عشق آمده ایم

31 عشق ما راز ما و من برهاند عشق ما را شراب شوق چشاند

32 عشق ما را چو شمع بگدازد همچو پروانه بیخبر سازد

33 عشق ما را ز غم خلاص کند عشق محرم ببزم خاص کند

34 گر چه مجنون طریق عشق سپرد آخر از درد عشق لیلی مرد

35 گر چه فرهاد خانه سنگین داشت تلخکامی ز عشق شیرین داشت

36 عشق ما را شراب خاص دهد عشق ما را ز غم خلاص دهد

37 عشق ما را کشد بسوی و دود عشق ما را برد بملک شهود

38 عشق پیرایه جمال بود عشق سرمایه وصال بود

39 عشق ما را ز خون شراب دهد عشق ما را ز دل کباب دهد

40 عشق ما را بشکل آدم ساخت عشق ما را هزار عالم ساخت

41 عشق ما خون ما گواهی داد خبر ما بماه و ماهی داد

42 عشق ما را درینجهان آورد عشق ما را بخانمان آورد

43 در چمن جلوه گل از عشق است ناله زار بلبل از عشق است

44 عشق در فرش میکشد کس را عشق در عرش میکشد کس را

45 عشق در دل سرورها بخشد عشق در دیده نورها بخشد

46 عشق با یار متحد سازد عشق از غیر منفرد سازد

47 عشق در شور میکند کس را عشق مشهور میکند کس را

48 عشق دیدار یار بنماید عشق گلرا زخار بنماید

49 عشق باشد حیات جاویدان عشق باشد خلاصه دل وجان

50 عشق افشای سر یار کند عشق منصور را بدار کند

51 عشق بیخانمان کند کس را عشق ز او ارگان کند کس را

52 عشق مستیست جام باده کجاست عاشق دل ز دست داده کجاست

53 عشق ما را برد بمیخانه عشق ما را کند چو دیوانه

54 عشق ما را بکوی یار برد عشق ما را بسوی دار برد

55 عشق جامی بدست مست دهد زلف معشوق را بدست دهد

56 گر نشد راز عشق بنهفته از هزاران یکی نشد گفته

57 گر بگویم هزار سال مدام نشود خود حدیث عشق تمام

58 سالها گر درین سخن رانم شمه ئی در بیاض نتوانم

59 پس همان به که ما خموش کنیم بنهان جام عشق نوش کنیم

60 ای که از حال عاشقان گوئی گر توانی ز بی نشان گوئی

61 ما کجائیم تا نشان گوئیم گر بگوئیم بی زبان گوئیم

62 بی زبانیم گنگ و لال همه در ره عشق پایمال همه

63 بی زبانیست حال ما دیگر عین حالیست قال ما دیگر

64 میگذشتیم ازین سرای غرور بگروهی عجب فتاد عبور

65 گفتم از حال این کسان پرسم زینجماعت یکی نشان پرسم

66 هم لب خشک و دیده پر نم دل پر از درد و سینه ها پر غم

67 نی در ایشان قرار و نی آرام همه مست شراب از یک جام

68 نعره ها میزدند مستانه همه بیهوش و مست و دیوانه

69 گه گریبان خویش چاک زنند گه گهی آه درد ناک زنند

70 هیچ از ایشان نشان و نام نماند هم سخن هم زبان و کام نماند

71 گفتم ای زار و دلفکاری چند مضطرب حال و بیقراری چند

72 دلتان را بتیره غمزه که دوخت جانتانرا بنار عشق که سوخت

73 سینه ها تان زغم فکار که کرد چهره هاتان بخون نگار که کرد

74 که شما را مه جمال نمود هوش و آرام و صبرتان بربود

75 دیده بهر چه خون فشان شده است سر چرا خاک و آستان شده است

76 آه و زاری و بیقراری چیست این همه عجز و خاکساری چیست

77 که شما را در این بلا انداخت که درین محنت و جفا انداخت

78 گریه زار زار بهر چه بود ناله بیشمار بهر چه بود

79 همه گفتند عاشقان یکیم سر نهاده بر آستان یکیم

80 جمع مدهوش بیسر و پائیم شام یکجا و صبح یکجائیم

81 همه سر مست و رند و قلاشیم بر سر کوی عشق اوباشیم

82 ما در این کوی دلبری داریم که بسودای او سری داریم

83 روی او آرزوی دیده ماست مهر او یار برگزیده ماست

84 آرزوی وصال او داریم اشتیاق جمال او داریم

85 یارب آن ماه را که دیده بود بر سر کوی او رسیده بود

86 چه شود گر بما خبر گوید زانمه خانگی اثر گوید

87 مست از چشم پر خمار وییم بیخود از زلف تابدار وییم

88 یکنفس آن جمال را بینیم لحظه ئی در وصال بنشیینم

89 در دل از وی چه داغهاست که نیست وه چه گلزار و باغهاست که نیست

90 سالها در فراق او گریان عمرها ز اشتیاق او نالان

91 حال ما را خراب او دارد دل ما را کباب او دارد

92 بهر او این چنین غریب شدیم بهر او این چنین مصیب شدیم

93 در سر کوی او غریبانیم همه در دست او اسیرانیم

94 چهره ما ببین و حال مپرس ز خم هجران نگر وصال مپرس

95 آخر ای همنشین چه می پرسی حال زار حزین چه می پرسی

96 خوار گشته عجب ذلیل شده بهر او این چنین سبیل شده

97 در بدر از برای او شده ایم کو بکو در هوای او شده ایم

98 سالها انتظار او بردیم جان درین انتظار بسپر دیم

99 چشم خود حلقه درش کردیم روی خود سوی منظرش کردیم

100 در رهش مست بی خبر رفتیم گه بپاو گهی بسر رفتیم

101 بر امیدی که روی بنماید پرده از روی خویش بگشاید

102 بعد ازین عجز و بیقراری ها آمده در مقام زاریها

103 گفتم ای چاره ساز کار همه بشنو این فغان زار همه

104 ای شفای قلوب بیماران مرهم سینه دل افکاران

105 درد ما را دوا دهی چه شود رنج ما را شفا دهی چه شود

106 چند بر درگه تو در بزنیم تا بکی بر در تو سر بزنیم

107 گذری جانب غریبان کن نظری سوی این اسیران کن

108 همه در دست غم اسیرانیم بر سر کوی تو غریبانیم

109 بعد از این طاقت فراق تو نیست تاب دوری و اشتیاق تو نیست

110 دید ناگه بخاکساری ما رحمش آمد بآه و زاری ما

111 ناگه آن برقع از جمال گشود صبر و آرام و هوش و عقل ربود

112 در نظر همچو آفتاب نشست پرده بر داشت بیحجاب نشست

113 مست از دیدن عذار وییم بیخود از زلف تابدار وییم

114 در شهود جمال او مستیم می ندانیم نیست یا هستیم

115 از می عشق دوش بیهوشیم تا ابد والهیم و مدهوشیم

116 گشته اندر وصال او فانی او فتاده ببحر حیرانی

117 دل بسودای او نهاده همه دو جهانرا ز دست داده همه

118 همه همچون جمال او گشتیم غرق بحر وصال او گشتیم

119 قطره در بحر رفت و پنهان شد ذره هم آفتاب تابان شد

120 در نظر غیر دوست هیچ نماند همه شد مغز و پوست هیچ نماند

121 همه ما صورتیم و معنی اوست بلکه ما هیچ و هر چه هست هموست

122 گه شده بیخود از تجلی ذات گه فرو رفته در شهود صفات

123 باده ما تجلی یار است ساغر ما جمال دلدار است

124 ما همه مست می همه از ازلیم همه مست از شراب لم یزلیم

125 باده ما خمارکی دارد کس چو ما یار غارکی دارد

126 از نظر صورت دوئی رفته معنی مائی و توئی رفته

127 گشته محو از مؤثر این آثار و هوالفرد واحد القهار

128 همه آفاق عکس طلعت اوست دو جهان پر ز نور وحدت اوست

129 لمعه حسن او هویدا شد هر دو عالم ز غیب پیدا شد

130 آفتاب جمال دوست نمود مغز اندر میان پوست نمود

131 حسن معنی شد از صور تابان عقل ما شد در این صور حیران

132 ذره خود آفتاب خود باشد روی خود را نقاب خود باشد

133 چهره با خط و خال خود پوشد بجلالش جمال خود پوشد

134 هر دو عالم فروغ روی ویست کعبه ما هوای کوی ویست

135 از نظر کعبه رفت و دیر نماند همه شد یار و نقش غیر نماند

136 بی رخ او بهشت وا ویلاه دوزخ ار با ویست واشوقاه

137 خار بی گل یکی بود آنجا گل و بلبل یکی بود آنجا

138 همه جا روی یار جلوه نمود گل هم از جان خار جلوه نمود

139 غیر او نیست تا بپردازد خود بخود نرد عشق می بازد

140 در بساط وصال خود بخودست دیگریرا در آن میان چه حداست

141 سالها خود بخویش عشق بباخت تا نماید جمال بیرون تاخت

142 هر که در آرزوی دیدارست خوش بیا گو که وقت اظهارست

143 هر که او عاشق نظر بازست چشم وی بر جمال او بازست

144 هیچ بر غیر او نمینگرد جانب ماسوا نمیگذرد

145 گر ترا میل صحبت لیلی است مست و دیوانه بودنت اولی است

146 آنکه مجنون نبود و دیوانه کی بلیلی بگشت همخانه

147 تا تو پروانه سان نمیسوزی وصل شمعت کجا بود روزی

148 شمع حسن جمال جانانه تا بر افروخت سوخت پروانه

149 دیده ئی کان جمالش در نظرست غیر این دیده دیده دگرست

150 تو باین دیده کی توانی دید همچو خفاش جلوه خورشید

151 دیده پیدا بکن که جان بیند نه که اینعرصه جهان بیند

152 دیده در روی دوست بینا کن روی او را به تماشا کن

153 چشم جان بین چو چشم دل باشد نه که این نقش آب و گل باشد

154 بگذر از نقش جانب نقاش مست و مغرور حسن خویش مباش

155 گر هوای وصال او داری آرزوی جمال او داری

156 نقش خود را ز لوح وجود تا تو بینی جمال او بشهود

157 تا تو هستی جمال کی بینی کی ببزم وصال بنشینی

158 تو نباشی نقاب بگشاید بیتو با تو جمال بنماید

159 گر تو از خویشتن برون نائی بسرا پرده درون نائی

160 رخت هستی چو از جهان نبری پی بدان ملک جاودان نبری

161 بتماشا چو سوی صحرا شد در جهان محو آن تماشا شد

162 باغ و گلزار و سرو رعنا اوست هم تماشا گه و تماشا اوست

163 آفتابی بتافت بر جانها عاقبت سر زد از گریبانها

164 بر خود آن هم کرشمه ئی کردست لیک ما را بهانه آوردست

165 تا گریبان هستیت ندری پی بدان ملک جاودان نبری

166 او همه ماه و جمله ما اوئیم لیک بشنو که ما چه میگوئیم

167 کرده است آنجمال خود پیدا کرده ما را ز یک نظر شیدا

168 تا ز اندیشه ها جدا گشتیم همه اندیشه خدا گشتیم

169 ما همه هوش و جان ما هوش است آنچه باقیست جمله روپوش است

170 گشته با هوش خود ز خود بیخود همه را کرده او ز خود بیخود

171 یک زمانی ز هم جدا نشویم با کس دیگر آشنا نشویم

172 او زما لحظه ئی جدا نشود بجفا هیچ بیوفا نشود

173 همره و همنشین بهر جا اوست همدم و همنفس چو با ما اوست

174 هر کجائی رویم همدم ماست در همه رازها چو محرم ماست

175 چه عجب دلبری وفا دارست چه نکو خوی و مهربان یارست

176 پس چرا خود وفای او نشویم خاک راه و فنای او نشویم

177 عمر خود صرف آن نگار کنیم نقد جانرا به او نثار کنیم

178 جان خود را فدای او سازیم سر خود را بپای او بازیم

179 او چو خورشید و ما همه سایه سایه با آفتاب همسایه

180 سایه را چون بخود و جودی نیست هستی او بجز نمودی نیست

181 تابش خور چو بیشتر گردد سایه با آفتاب بر گردد

182 همه از نور خود فرو گیرد برود سایه رنگ او گیرد

183 هر که با آن نگار جان بدهد جای جان عمر جاودان بدهد

184 غیر او اشتیاق او چو نداشت درد و سوز فراق او چون داشت

185 از حرم سوی ما برون نرود بسرا پرده ئی درون نرود

186 تا که بر ما جمال دوست نمود مغز اندر میان پوست نمود

187 گر بوحدت رسی ز عین شهود پوست هم عین مغز خواهد بود

188 چون بوحدت دوئی نمیشاید فکر ما و توئی نمیباید

189 همه جا رخ نموده از یارست صد هزاران اگر بتکرارست

190 صورت هر دو کون پرتو اوست گر چه این هر دو پرتو آن روست

191 پرده ئی در کشید آن دلدار آمده مست بر سر بازار

192 یار ما خود امیر بازارست زیر پرده بخود خریدارست

193 هرکه از جان بود خریدارش یابد او را بروی بازارش

194 با یکی دست در کمر کرده وان دگر را نهان نظر کرده

195 سر ز جیب یکی بر آورده واندگر را ز در بدر کرده

196 یار را در کنار خود دیدیم مونس و غمگسار خود دیدیم

197 همدم و همنشین بود آن یار همره و همنفس بود دلدار

198 در کنار آن نگار می بینیم خویش را بر کنار می بینیم

199 گفتگوی جمال او همه جاست جستجوی وصال او همه جاست

200 هر کجائیم بی قرار وییم مست آن چشم پر خمار وییم

201 غیر او نیست در نظر ما را نیست جز وی کس دگر ما را

202 دایم از ساکنان کوی وییم روز و شب منتظر بروی وییم

203 گاه در صومعه ازو گریان گاه در میکده ازو نالان

204 گاه در مدرسه ببحث و جدل گاه در خانقه بشعر و غزل

205 گاه چون نی ز درد او نالان گاه چون می ز شوق او جوشان

206 هر زمان حال ما دگر گونست کس چه داند که حال ما چونست

207 کل یوم هو بود فی شان هست او را قرار در قرآن

208 خلق را زندگی گر از جانست عاشقانرا حیات جانانست

209 مردمان زنده اند با دل و جان ما باو زنده ایم جاویدان

210 میرود عقل و هوش از سر ما که کند جلوه حسن دلبر ما

211 عاشق جلوه های آن یاریم کشته عشوه های بسیاریم

212 سوی ما هر زمان نظر دارد دمبدم جلوه ئی دگر دارد

213 تا بآن یار آشنا شده ایم ساکن عالم بقا شده ایم

214 جان خود را اگر که بسپاریم دامن او ز دست نگذاریم

215 جان خود را اگر نثار کنیم نیست چیز دگر چکار کنیم

216 هیچ جائی نه ایم و با اوییم نگران دائما بآن روییم

217 فانی از خود شده باو باقی شد یکی گوئیا می و ساقی

218 هر گه آن یار در کنار آید جان و دل گو دگر چکار آید

219 یار ما خوی بوالعجب دارد که دل عاشقان بیازارد

220 هرگز او را ز ما جدائی نیست با کس دیگر آشنائی نیست

221 گر چه از ما بسی جفا آید لیکن از وی همه وفا آید

222 گر چه آن آفتاب بیرون شد لیکن اندر نقاب بیرون شد

223 بی نقاب ار جمال افروزد هر دو عالم بیکنفس سوزد

224 ما ز راه وفا بدر نرویم از درش بر در دگر نرویم

225 روز و شب سر بر آستان وییم کمتر از کمترین سگان وییم

226 سنگها گر خوریم ما بر سر هم در آئیم از در دگر

227 باش با ما بکوی او شب و روز تو طریق وفا ز ما آموز

228 پرده هم او و پردگی هم او دل عشاق بردگی هم او

229 دیده ما از آن دیار آمد بتماشای آن نگار آمد

230 ما ازان شهر و زان سر کوئیم گشته بی خانمان ازان روییم

231 فارغ از یاد او زمانی نی در غم سودی و زیانی نی

232 روز و شب منتظر بدیدارش در برابر همیشه رخسارش

233 در خودان چهره نکو بینیم ور بخود بنگریم او بینیم

234 ما دگر از میان برون رفتیم نیک با آتش درون رفتیم

235 تو مپندار ما زبان داریم پاره آتش درین دهان داریم

236 گر بگوئیم جان خود سوزیم آتشی در جگر برافروزیم

237 دیگر اندر پی سخن پوئیم شمه ئی حال خویشتن گوئیم

238 گر نشد راز عشق بنهفته از هزاران یکی نشد گفته

239 نیک آتش که در درون بزنیم شعله بیرون زند چه حیله کنیم

240 اشک خونین ز چشم تر برود کاسه چون پر شدست سر برود

241 عاشق ار درد خود نهان سازد چهره زرد خود عیان سازد

242 نسخه ئی دلفریب و جانسوزست نام این نسخه مجلس افروزست

عکس نوشته
کامنت
comment