- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باز میافکند آن زلف کمند افکن او کار آشفته ما را همه در گردن او
2 مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
3 آتش عارض او از دل ماهر دودی که برآورد بر آمد همه پیرامن او
4 اینکه مویی شدهام در غم آن موی میان کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او
5 چه کنم حال درون عرض که حال دل من مینماید رخ چون آینه روشن او
6 آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم نکند هیچ اثر در دل چون آهن او
7 باز بر هم زدهای زلف به هم برزدهای که رباید دل مسکین من و مسکن او
8 رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمدهاند مردم از شیوه چشم تو و از شیون او