باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد از سعیدا غزل 293

باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد

1 باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد

2 راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج نخل عمری است که در صورت انسان آمد

3 هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند که کمال همه از غایت نقصان آمد

4 بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد

5 دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد

عکس نوشته
کامنت
comment