تنها ز کجا می رسی ای سرو قباپوش از جامی غزل 477

تنها ز کجا می رسی ای سرو قباپوش

1 تنها ز کجا می رسی ای سرو قباپوش دردا که تو می آیی و من می روم از هوش

2 من لذت دیدار چه دانم که هنوزت از دور ندیده فتم آشفته و مدهوش

3 هر چند برون نیستی از خاطر تنگم پیش آی که چون جان کشمت تنگ در آغوش

4 در گوش تو یک نکته ز بخت سیه ما گفتن که تواند مگر آن خال بناگوش

5 گویم سخنی با تو اگر چند که گردد بر طبع لطیف تو همین لحظه فراموش

6 خواهی که خدا در دو جهان پاس تو دارد زینهار تو در پاس دل خسته دلان کوش

7 جامی ز خرابات غرض باده عشق است خواهی ز سبو درکش و خواهی ز قدح نوش

عکس نوشته
کامنت
comment