- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت
2 گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت
3 دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست چون درد بدان مایه ی درمان نتوان گفت
4 من مور ضعیفم، شده پامال فراقش حال دل موری به سلیمان نتوان گفت
5 گفتند به عید غم او تحفه چه داری قربان غم دوست بجز جان نتوان گفت
6 گویند که در باخت فلانی سر و سامان در عشق حدیث از سر و سامان نتوان گفت
7 شاهیست در این شهر و جهانیست گدایش احوال گدایی بر سلطان نتوان گفت