1 یکی شعر سلمان زمن بنده خواست که در دفترم زآن سخن هیچ نیست
2 بدو گفتم آن گفته های چو آب کز آن سان دری در عدن هیچ نیست
3 من از بهر تو مینوشتم و لیک سخنهای او پیش من هیچ نیست
1 آنکه دل در هوس روز وصال است او را خواب شب در سر اگر هست خیال است او را
2 دل ز چشمش چه شد ار کرد سوال نظری چون نظرهاست در آن جای سوال است او را
1 آن نور دیده یک نظر از من دریغ داشت تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت
2 میشد نکو به زخم دگر زخم سینه ام دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت
1 ای به جان عاشقان خریدارت غمزها نیز کرده بازارت
2 گر کنی قصد کشتن یاران در چنین کارها منم بارت