1 یک دم به وصال با رهی ناسایی جز سوی خلاف کار من نگرایی
2 دل رفت و دو دیده کور شد در غم جان نیز همی رود چه می فرمایی؟
1 خوش است حسن تو تا دل ز یار بستاند چو دل ستد ز دل و جان قرار بستاند
2 تویی و عشوه آن روی چون بهار که او خراج نیکوی از نوبهار بستاند
1 ای رخ تو رنگ نوبهار گرفته بر رخ نیکویی قرار گرفته
2 طره تو عقل را به طیره سپرده غمزه تو فتنه را شکار گرفته
1 دلی که تحفه تو جان مختصر سازد بسا که قوت خود از گوشه جگر سازد
2 در آشیان دو عالم نگنجد آن مرغی که او ز شیوه عشق تو بال و پر سازد