- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
یکی را از مشاهیر شهر اسکندریه به عهد جالینوس سر دست درد گرفت و بی قرار شد و هیچ نیارامید. ,
جالینوس را خبر کردند. مرهم فرستاد که بر سر کتف او نهند. همچنان کردند که جالینوس فرموده بود. ,
در حال درد بنشست و بیمار تندرست گشت. ,
و اطبا عجب بماندند. ,
پس از جالینوس پرسیدند که: ,
«این چه معالجت بود که کردی؟» ,
گفت: ,
«آن عصب که بر سر دست درد میکرد مخرج او از سر کتف است. من اصل را معالجت کردم فرع به شد.» ,